.فصل ششم مفهوم هنر هنرپيشگان، دلقكان، بذلهگويان، تعزيهخوانان و داستانسرايان ايران در قرون وسطي
اشاره
قبل از آنكه از هنرپيشگان، بذلهگويان و داستانسرايان سخني به ميان آيد ببينيم هنر چيست.
هنر به نظر تولستوي
در نامه مشهوري كه تولستوي در سال 1889 به يكي از نويسندگان نوشته درباره فضايل و خصال روحي و اخلاقي يك هنرمند كامل چنين اظهار عقيده ميكند: «هنرمند بايد آنچه را كه از آن تمام بشريّت است ولي هنوز بشريت به آن واقف نيست، بداند و براي حصول اين مقصود بايد به عاليترين مرحله تربيت و تكامل فرهنگي عصر خويش رسيده باشد و از همه مهمتر اينكه، در چهارچوب زندگي فردي و خودپسندانه مقيد نباشد و زندگي خود را جزئي از زندگي عمومي بشريت بداند. هنرمند بايد در رشته خود استاد باشد و براي رسيدن به اين مرحله با مجاهدت بكوشد، پيوسته كردار و گفتار خود را در معرض سنجش و انتقاد قرار دهد، موضوعي را كه ميخواهد در پيرامون آن قلمفرسايي كند درست بداند، و در نوشتهها و آثار خود جانب
ص: 577
صداقت و عدالت را رعايت كند، هرگز درباره چيزي كه به آن بياعتناست، يا اظهار آنرا ضروري نميداند، آغاز نوشتن نكند، بلكه فقط درباره موضوعي سخن گويد كه آنرا از صميم قلب درست ميداند و خاموشي و سكوت درباره آنرا جايز نميداند. «1»»
تاريخچه هنر در ايران
به طوري كه در كتب مذهبي زرتشتي نظير اوستا، گاتها، يشتها و غيره منعكس است، در ايران باستان جشنهاي ملي باشكوهي وجود داشته كه مردم طي مراسمي از آن جشنها استقبال ميكردند، نظير جشن نوروز، مهرگان و سده. به احتمال قوي در جريان اين جشنها هنرپيشگان آن دوران براي سرگرمي و ايجاد شور و نشاط در مردم، دست به فعاليتهاي هنري ميزدند.
به عقيده بعضي از صاحبنظران در نقوش برجسته باستاني غالبا صحنهها، از لحاظ ساختمان هنري به قدري صحيح تنظيم شده كه گويي يك نفر هنرمند در آرايش صحنه شركت كرده است، از روي اين آثار ميتوان حدس زد كه هنر نمايشي در ايران كمابيش وجود داشته است.
پس از حمله اعراب و استقرار نظام اسلامي و روي كار آمدن دولتهاي ايراني، از قرن سوم هجري به بعد مظاهر هنر در ايران در آثار فردوسي و نظامي و ديگران تظاهر ميكند. در شاهنامه فردوسي در داستان رستم و سهراب، منيژه و بيژن، رستم و اسفنديار و غيره به قدري مهارت و استادي نشان داده شده است كه ميتوان آن را به صورت نمايشنامه درآورد، به همين علت بعضي فردوسي و نظامي را استاد چيرهدست صحنهپردازي دانستهاند. هنر تئاتر در ادوار بعد، مخصوصا پس از حمله مغول و تيمور و بازماندگان ستمپيشه آنها، رو به زوال و انحطاط رفت و پس از آن در محيط اجتماعي ايران به صور گوناگون از جمله به صورت تعزيه و شبيهخواني تجلي ميكند. بازيگران تعزيه از لحاظ طرز گريم و لباس كاملا ايراني هستند، لباس آنها عبارتست از خود، زره، چكمه و لباس رزمي. اين شواهد حاكي از اين است كه تعزيهگردانها سعي ميكردند كه هنر خود را به صورت ملّي اجرا كنند- شادروان عبد الحسين نوشين در طي مقالهاي راجع به گذشته تئاتر در ايران چنين مينويسد:
«وقتي به تاريخ قديم ايران تا آخر سلسله ساسانيان رجوع كنيم به اين نكته برميخوريم كه در اين دوره تاريخي، ايرانيان با بيشتر رشتههاي هنري مانند معماري، مجسمهسازي، موسيقي مذهبي، رقص، حجاري، نقاشي روي ظروف و قاليبافي آشنايي كامل داشتهاند، و از طرف ديگر ايرانيان با يونان قديم كه مادر هنرهاي زيباست، قرنها همسايه ديوار به ديوار بوده و
______________________________
(1). مجله صلح پايدار، شماره دوم، بهمن 1329، ص 18.
ص: 578
مأمورين دولتي و سوداگران دو كشور هميشه در زمان صلح، با كشور همسايه رفتوآمد داشتهاند، و نيز ميتوان گفت هنرمندان ايراني در قسمتهاي حجاري، معماري، مجسمهسازي و نقاشي روي ظروف تا حدي تحت تأثير هنر يونان بودهاند. با وجود اين چطور است كه تئاتر يونان نظر ايرانيان را به خود جلب نكرده است، با آنكه در آن دوره هنري، در كشور يونان تئاتر و آثار هنري گوناگون وجود داشته است و مخصوصا آشيل (نويسنده بزرگ يونان) يك پيس به نام ايرانيان نوشته است؛ پس به چه علت ايرانيان قديم هيچ رغبتي نسبت به اين هنر پيدا نكردهاند.
مستشرق آلماني زاره)Sarre( در مقدمه كتاب خود به نام هنر عتيق ايران مينويسد: «وقتي يك پيس يوناني را در حضور ايرانيان نمايش دادند هيچگونه استقبال و رغبتي نسبت به آن نشان ندادند.»
از طرف ديگر گزنفن سردار يوناني، در كتاب خود به نام بازگشت ده هزار نفر مينويسد: در ايران ديدم عدهاي به دور چند نفر جمع بودند و آنها چيزي شبيه به تئاتر نمايش ميدادند. ممكن است مطابق گفته گزنفن بازيگراني بودهاند كه براي تفريح مردم معركهگيري ميكردهاند. اما حقيقت اين است كه در هيچيك از داستانهاي ايران قديم و همچنين در هيچيك از كتب محققين هيچگونه نشانهاي، حاكي از وجود تئاتر در ايران قديم ديده نميشود.
آرتور كريستنسن، شرقشناس دانماركي كه در نتيجه تتبع زياد كليه بازيهاي معمول زمان ساسانيان را در يك فصل از كتاب خود به نام شاهنشاهي ساسانيان ذكر ميكند هيچ اسمي از تئاتر نميبرد.
بدينسان ميتوانيم به اين نتيجه برسيم كه هنر تئاتر (با وجود آنكه در جمهوري يونان به تناسب زمان به اوج تكامل رسيده بود) در ايران باستان، راه نيافته و ايرانيان از آن بيبهره بودهاند ... «1»»
بعضي از محققين معتقدند كه پس از حمله اسكندر به ايران، محتملا يونانيان در شهرهاي مسكوني خود به ايجاد تماشاخانه و سيرك مبادرت كردهاند. چنانكه در دوره اشكانيان به گفته پلوتارك پادشاه ارمنستان، از ارد اوّل پادشاه اشكاني دعوت ميكند و از جمله وسايل پذيرايي در اين جشن نمايش «يكي از آثار اورپيدUripide درامنويس بزرگ يونان قديم بود. در دوره ساسانيان در رشته موسيقي شعر و رقص پيشرفتهائي حاصل گرديد ولي از هنر تئاتر در اين دوره طولاني چهارصد ساله سخني در ميان نيست. پس از ظهور اسلام نيز مدارك جالبي كه حكايت از وجود تئاتر و نمايش در ايران داشته باشد بدست نيامده است.
______________________________
(1). عبد الحسين نوشين و تئاتر ايران، پيام نو، س اول.
ص: 579
به طور كلي بايد توجه داشت كه در قرآن كريم مردم به توجّه و نظاره به زيباييهاي طبيعت دعوت شدهاند، آنجا كه ميفرمايد: «إِنَّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ» (سورة الصافات، آيه 6) يعني آسمان دنيا را به زينت كواكب و ستارگان آراستيم. «أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَي السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّنَّاها» (سوره ق، آيه 6) آيا به آسمان بالاي سرشان ننگريستهاند كه آنرا چگونه ساختيم و با زيبايي آراستيم. «... حَتَّي إِذا أَخَذَتِ الْأَرْضُ زُخْرُفَها وَ ازَّيَّنَتْ ...» (سوره يونس، آيه 24) تا هنگامي كه زمين زيبايي خود را گرفته و آراسته به زيبايي شده- ملاحظه ميشود كه آيات قرآن زيبايي را هم در زمين و هم در آسمان مطرح نموده و دستور نظاره به آنها را صادر كرده است ... مسلّم است كه اگر خداوند براي انسان غريزه زيباجويي و زيبايابي را نداده بود، دستور توجه به زيبايي را نميداد ... اگر جهان هستي از نمود زيبايي خالي بود نيمي از دريافتهاي مفيد انسانها معدوم ميگشت. «1»»
ايرانيان از آغاز قرن چهارم هجري براي آنكه زيبايي و ارزش اجتماعي قيام حسيني را عليه مظالم بني اميه آشكار كنند بطرزي هنرمندانه به اقامه مراسم تعزيه سيّد الشهدا همت گماشتند. بنا به روايت ابن كثير شامي در احسن القصص، معز الدوله در سال 352 ه. يعني در حدود هزار سال پيش دستور ميدهد كه در دهه اول محرّم پيشهوران و كسبه دكانهاي خود را ببندند و مردم لباس عزا به تن كنند و بر تعزيه سيد الشهدا قيام و اقدام نمايند و اين كار بيسابقه قرنها كموبيش در ممالك اسلامي بين اهل تشيع معمول بود.
راجع به تعزيه در ايران، و خصوصيات آن محققين و سياحان خارجي تحقيقات و مطالعاتي كردهاند. از جمله كنت دوگوبينو در مقام مقايسه تعزيههاي شرقي با تئاترهاي كلاسيك اروپا برآمده و تعزيهنامه حضرت قاسم را به زبان فرانسه ترجمه كرده است.
مراسم عزاداري كه از اواسط قرن چهاردهم هجري براي بهرهبرداري سياسي و مبارزه با خلفاي عباسي و تأمين استقلال ايران به تشويق آل بويه در ايران شايع گرديده بود پس از چند قرن در دوران سلطنت صفويه بار ديگر براي برافراشتن پرچم تشيّع و مبارزه با توسعهطلبي عثمانيها به اوج كمال رسيد و مردم هر كويوبرزن در نيمه اول محرم به روضهخواني و تعزيهداري مشغول ميشدند، در همين دوره در نتيجه استقبال مردم، عدهاي چون كاشفي به تأليف كتاب روضة الشهدا اقدام كرد و شرح فاجعه كربلا را به رشته تحرير كشيد و عدهاي درصدد برآمدند كه صحنه مبارزات كربلا را عينا در برابر مردم مجسم سازند و بتدريج سينه زدن، زنجير زدن، قمه زدن و نوحهسرايي مخصوصا در ايام محرّم رواج فراوان يافت.
______________________________
(1). استاد محمد تقي جعفري: فلسفه هنر از ديدگاه اسلام، انتشارات نور، ص 38 و 39.
ص: 580
«تعزيه ابتدا به منظور بيان احوال و مصائب خاندان حسين بن علي (ع) و واقعه غمانگيز كربلا برپا شد ولي پس از طي چندين قرن به تدريج، از صورت كامل عزاداري بدرآمد و بر جنبه تجمل و تفريحيش افزوده شد، مخصوصا از اين جهت كه صاحبان قدرت و مكتب براي جلب توجه عموم و بالا بردن اعتبار اجتماعي و وجهه ملّي و مذهبي از يكطرف و از طرف ديگر به منظور ارضاي غرور و خودنمائي و رقابت، يا نشان دادن امكانات مالي و تجمل و جاه و جلال و اشياء نفيس و ذخائر خانوادگي و همچشمي با همقدران خود روزبهروز وسعت و دامنه اين مراسم ميافزودند ... «1»»
چون سوگواري و عزاداري از دوران قبل از اسلام در ايران سابقه داشته و پس از اسلام مخصوصا از قرن سوم هجري به بعد جزو سنن مذهبي، اجتماعي و گاه سياسي مردم اين مرزو بوم درآمده است در صفحات بعد به تفصيل از مراسم و تشريفات آن سخن خواهيم گفت.
هنرپيشگان و دلقكان در ممالك اسلامي
ما از نقشي كه هنرپيشگان و خوانندگان و نوازندگان و دلقكان و تقليدچيان در زندگي ذوقي و اجتماعي اكثريت مردم خاورميانه داشتند اطلاع دقيقي نداريم و منابع تاريخي ما در اين زمينهها و در مورد تاريخ زندگي اجتماعي ايرانيان سخت نارساست ولي بدون شك قشرهاي هنرمند در دوران بعد از اسلام، بين طبقات ممتاز و مردم ميانهحال مقام و موقعيّت ممتازي داشتند. به قول جرجي زيدان از دوره بني اميه به بعد ... خليفه و همپيالههايش جامهاي پيدرپي ميزدند و به ساز و آواز گوش ميدادند و براي تغيير ذائقه و تنوع، مقلّدان و دلقكان را احضار ميكردند. اينان در پوست خرس و ميمون ميرفتند و زنگوله و زنگ و خلخال به خود ميآويختند و حركاتي ميكردند كه زن بچه مرده را به خنده ميانداختند. و پارهاي از خلفا در حال مستي بلاها بر سر اين دلقكان ميآوردند و آنها را تا پاي مرگ ميكشانيدند. مثلا المتوكل دلقك خود «ابو العبر» را قباي حريري ميپوشانيد در منجنيق نهاده ميان استخر پرتاب ميكرد ... امين هر وقت كه سرمست و بيقرار ميگشت فرياد ميزد كدامتان خر من ميشويد. نديمان با يك آهنگ فرياد ميزدند «همه خر تو هستيم». امين هم يكي از آنان را برميگزيد و سوارش ميشد سپس به او جايزه و انعام ميداد. در بزم ميگساري وليد بن يزيد سخناني گفته ميشد و كارهاي زشتي انجام ميگرفت كه ما از نوشتن آن شرم داريم. خلاصه آنكه خلفا به قدري در شهوتراني و عياشي افراط ميكردند كه اكثر آنان پيش از رسيدن به سن پنجاه سالگي ميمردند چون طبعا عمرشان كوتاه ميشد ... «2»»
______________________________
(1). نقل و تلخيص از ايرانشهر جلد اول «نمايش».
(2). جرجي زيدان، پيشين، ج 5، ص 199.
ص: 581
طبايع خلفا يكسان نبود، بعضي از آنان ضمن ارتكاب هزاران خطا و گناه براي عوامفريبي گاه دستورها و بخشنامههائي به نفع دين صادر ميكردند. از جمله المقتدي بالله كه خليفهاي مرتجع و نالايق بود «جواري مغنيّه» (يعني كنيزكان آوازخوان) را از مجالس و محافل، منع كرد و حكم فرمود كه در حمام كائنا من كان بيفوطه (يعني بيلنگ)، درنياييد و كبوترخانها را برانداخت تا ديگر كسي كبوتربازي نكند و آبهاي حمامات را از دجله بازداشت و حكم فرمود كه ملاحان، زن و مرد در يك كشتي ننشانند .. «1»»
دلقك درباري
به طوري كه جاحظ در كتاب تاج يادآور شده است در عصر ساسانيان در دوره پادشاهي خسرو، دلقكي بود به نام مازيار كه پس از چندي مورد بيمهري قرار گرفت، دلقك براي جلب عطوفت شاه روزي چند به تقليد آواز حيوانات مشغول شد و سرانجام چنان در اين كار استاد گرديد كه «... چون سگ «اواو» ميكرد و مانند گرگ زوزه ميكشيد و بسان خر «ارار» ميكرد و همآهنگ اسب شيهه ميزد و چون خروس بانگ ميزد، و بنشان استر، صدا ميكرد ...
يك روز كه شاه در بستر راحت غنوده بود دلقك صداهاي گوناگون حيوانات را تقليد كرد، شاه، با شگفتي بسيار غلامان را به اطراف فرستاد تا بالاخره مازيار دلقك را برهنه در كنجي خزيده يافتند. وي را بيدرنگ نزد شاه بردند، چون خسرو، از حال او پرسيد گفت. «آن روز كه شاه بر من خشم گرفت خداي نيز مرا مسخ كرده به گونه سگ و گرگ و خر درآورده است خسرو او را خلعت داد و از گناهش درگذشت ... «2»»
شعبدهبازان
«امروز در ميان فارسيزبان «شعبده» به ضم شين، به معني نيرنگسازي و حقهبازي است چنانكه ميگويند فلان، شعبدهباز است يا به شعبدهبازي كار خود را ميسازد. ظاهرا اين كلمه از عربي گرفته شده و به فتح اول و ذال «شعبذه» بر وزن دغدغه آمده است. اين لغت در عربي به معني نماياندن چيزي است در چشم بيننده به غير صورت حقيقي و به گفته ديگر نماياندن باطل است در لباس حق و نوعي است از تردستي، نظير سحر، چنانكه با سرعت حركت دست چيزي متعدد را يكي يا يك چيز را متعدد يا جمادي را جانور بنمايانند و امر محسوس را بدون به كار بردن دست بر چشم مردم بپوشانند و اين كاري است كه مهرهبازان ميكنند.
______________________________
(1). روضة الصفا، پيشين، ج 3، ص 527.
(2). جاحظ: كتاب التاج، ص 165.
ص: 582
اين افراد هنرمند را «ابو العجب» نيز ميخواندند چنانكه يكي از تردستان اواسط قرن چهارم هجري به نام «منصور» همين كنيه را داشته، پس ابو العجب كه در فارسي به شكل ابو العجب و «بلعجب» نيز استعمال نمودهاند در اصل لقب مردان هنرمندي است كه كارهاي عجيب از آنان به ظهور ميرسد، و «روزگار» را قدما به همين كنيه و لقب خواندهاند. ابو تمام ميگويد: ما الدّهر في فعله الّا ابو العجب. سيف اسفرنگ ميگويد:
چشمبندي كرد شايد روزگار بو العجبكز نظرهاي سعادت چشم دوران بسته شد
حقهبازان طرب را مهرههاي آرزوهرچه بود از ششدر نه حقهبازان بسته شد «1»» هنر شعبدهبازي را توده مردم، چشمبندي، نظربندي، حقهبازي و سبكدستي نيز مينامند. نظامي گويد:
شعبده تازه برانگيختمهيكلي از قالب نو ريختم و مسعود سعد سلمان كه ساليان دراز از عمر خود را در زندان سپري كرده در شكايت از روزگار ميگويد:
گويي همه بر من به كار بنددهر شعبده كاين روزگار دارد و حافظ گويد:
پري نهفته رخ و ديو در كرشمه حسنبسوخت ديده ز حيرت كه اين چه بو العجبي است رشيد الدين وطواط ميگويد:
همه افاضل گيتي به دست من باشندبدان مثال كه مهره به دست بو العجب است با اينكه در ايران شرايط براي رشد و ترقي امور ذوقي و هنري فراهم نبوده است با اينحال گاهوبيگاه در گوشه و كنار عدهاي به شعبدهبازي و كارهاي خارق العاده هنري مبادرت ميكردند.
شعبدهبازي كه دعوي پيغمبري كرد
در دوره سامانيان در زمان امارت امير حميد در يكي از نواحي چغانيان شخصي به نام مهدي ادعاي پيغمبري كرد، وي به كارهاي محير العقولي دست ميزد، از جمله دست خود را در حوض پرآبي ميكرد، و چون دست خود را درميآورد پر از دينار بود، و در گرد سفره او جمع كثيري غذا ميخوردند بدون آنكه در مواد غذايي نقصان ظاهر شود و با يك جام جمعي را سيراب ميكرد بدون آنكه آب كم شود، نزديكان او هر روز با يك خرما سدجوع ميكردند.
در نتيجه اين هنرنمائيها در سال 322 جمعي كثير دور او جمع شدند و شهرتش در اطراف پراكنده شد.
______________________________
(1). شعبذه- شعوذه- بو العجب: عباس اقبال مجله يادگار، س اول، ش 2، ص 7، 8، 10.
ص: 583
بالاخره دولت ساماني از شهرت روزافزون او بيمناك گرديد و ابو علي چغان را به جنگ او فرستاد و او را گردن زدند.
دهخدا، در امثال و حكم خود مينويسد: «مشعبد را نبايد بازي آموخت.»
فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشيآلوده دان دهان مشعبد به گندنا خاقاني
در منابع تاريخي و ادبي بعد از اسلام مكرر از شعبدهبازان سخن به ميان آمده ولي از فعاليتهاي هنري و وسايل كار آنان به تفصيل مطلبي ننوشتهاند. حتي در فهرست ابن نديم، ضمن بيان اخبار دعانويسان از «شعبدهبازان و ساحران و صاحبان نيرنگ و افسون و طلسمات ...» نام ميبرد.
اعمال خارق العاده
سلطان محمود كه مردي جنگجو، متعصب و خرافاتي بود، هنگامي كه به عزم جنگ نوح بن منصور ساماني ميرفت او را از وجود زاهدي گوشهنشين خبر دادند. محمود به معيّت حسنك وزير به ملاقات او رفت. در مراجعت به زاهد گفت «... از اموال هرچه مطلوبست ملازمان تسليم نمايند. زاهد دست در هوا كرد و مشتي زر مسكوك در كف سلطان نهاد، و گفت هركه از خزانه غيب امثال اين نقود تواند گرفت به مال مخلوق چه احتياج داشته باشد!؟»
علاقه فراوان مردم به امور شعبدهآميز و خرق عادات به حدي است كه بعضيها براي جلب توجه، امور غيرطبيعي، باور نكردني را حتّي به مرداني چون شمس تبريزي و جلال الدين رومي نسبت ميدهند. چنانكه راجع به نخستين برخورد شمس تبريزي با جلال الدين ميگويند، هنگاميكه بر مولانا وارد شد، در برابر وي كتابهاي زيادي ديد، پرسيد در اين كتابها چه هست؟
مولانا از ظاهر ژوليده، شمس را مردي عامي تصور كرده بود گفت «چيزهايي كه تو نداني» و بلافاصله كتابها آتش گرفت، و جلال الدين نعرهاي زد و از هوش رفت.
در روايت ديگر شمس تبريزي كتابها را از برابر مولانا برداشت و در آب انداخت و مولانا عتاب كرد و رنجيد از اينكه بعضي از كتب پدرش در ميان آنها بود، آن وقت شمس، يكيك كتابها را از آب درآورد، بدون اينكه تر و خطوط آن پاك شده باشد.
اينگونه روايات، طرز تعقّل و دماغ افسانهپسند ما را نشان ميدهد. همانطور كه در افسانههاي ما علت و معلولي در كار نيست، خرق عادت، و صورت گرفتن امور محال، امريست جاري، و از بزرگان انديشه و اخلاق، دائما مترصد انجام امور غيرطبيعي و سرزدن كارهاي ممتنع هستيم ... «1»»
______________________________
(1). علي دشتي: سيري در ديوان شمس.
ص: 584
خرسباز، دفزن و عنتري
مسعودي در جلد دوم كتاب مروج الذهب ضمن انتقاد از خلقيات مردم عادي آشكارا نشان ميدهد كه از حدود هزار سال پيش به اينطرف در ايران انواع هنرنمايي مورد توجه مردم بوده و گروهي از راه خرسبازي، عنترداري، دف زدن، و شعبدهبازي، نقّالي، معركهگيري و جز اينها امرار معاش ميكردند و عموم طبقات اجتماعي به آنان علاقه و دلبستگي داشتند مخصوصا عامه يعني مردم كويوبرزن كه هيچگونه تفريحي در دسترس آنان نبود از هنرنمايي آنان استقبال ميكردند. مسعودي محقق و مورخ معروف، معلوم نيست از چه رو، از توجه طبقه سوم به امور تفريحي انتقاد ميكند و هنرپيشگان دوران خود را مورد انتقاد شديد قرار ميدهد.
به نظر اين محقّق و پژوهنده نامدار توجه به امور ذوقي و تفريحي عملي لغو و بيهوده است. وي در كتاب خود مينويسد: «... همه جماعت عامه يا به دنبال خرسباز، يا دفزن و عنتري روانند و به لهو و لعب سرگرمند يا به شعبدهبازان تردست دروغزن مشغولند و به قصهپردازان دروغساز، گوش فراميدهند يا در اطراف كتكخورده فراهم شده يا بر به دار آويختهاي گرد آمدهاند چون بانگشان زنند پيروي كنند و چون صيحهاي بشنوند از جا بروند ... «1»» به نظر جامعهشناسان، زيستشناسان و پزشكان دوران ما هر انسان عاقل و معتدلي بايد براي برخورداري كامل از عمر خويش در شبانهروز 8 ساعت كار مفيد اجتماعي انجام دهد، 8 ساعت بخوابد و 8 ساعت از عمر خود را در امور ذوقي و تفريحي نظير ورزش، راهپيمايي، كوهپيمايي، باغباني، استفاده از موسيقي و جز اينها سپري نمايد، تا بتواند با شادابي و نشاط از عمري دراز و پرثمر بهرهمند گردد.
در دوره عباسيان در مجالس عيش و طرب «شوخيها و مسخرگيها كه دلقكهاي خلفا ميكردند، رنگي خاص داشت. ابو الحسن دمشقي در روزگار رشيد و ابو العنس در دوران متوكل كارشان از اينگونه مجلسآرايي بود. محمّد امين، وقتي مست ميشد از نديمان ميپرسيد از شما كيست كه براي من درازگوش سواري شود؟ همه ميگفتند من، و خليفه بر يك تن سوار ميشد و او را چون درازگوش خود ميراند. ابو العنس در روزگار متوكل لباسهاي مسخره ميپوشيد و با حركات خويش اهل مجلس را ميخندانيد. خليفه در مستي او را گاه در بركهاي ميافكند، و سپس تور ميانداخت او را مثل ماهي شكار ميكرد و چه بسيار تفاوت بود بين سيرت اين خلفا با آنچه دويست سال پيش از سيرت محمد (ص) و خلفاي راشدين نقل ميشد ... «2»»
به اين ترتيب اعراب كه يك قرن پيش كافور را از نمك نميشناختند و نان رقاق را
______________________________
(1). مروج الذهب، ترجمه ابو القاسم پاينده، ج 2 ص 39.
(2). عبد الحسين زرينكوب: تاريخ ايران، ص 531.
ص: 585
كاغذ گمان ميكردند در سايه دولت اسلامي غرق تنعّم شدند، پس از يكي دو قرن در نتيجه انحراف از تعاليم اسلام و مست شدن از باده قدرت، ثروت و استبداد، به سراشيبي فساد، سقوط كردند.
مزاح كردن
به طور كلي در تعاليم اسلامي مزاح و تفريح در حد اعتدال پسنديده است. به نظر غزالي گاهگاه مزاح كردن مباح است و شرط نيكخويي است به شرط آنكه به عادت و پيشه نگيرد و جز حق نگويد كه مزاح بسيار، روزگار ضايع كند و خنده بسيار آورد و دل از خنده بسيار سياه شود و هيبت و وقار مرد ببرد ... هرچه خنده بسيار آورد مذموم است و خنده بيش از تبسم نبايد ... «1»»
با وجود تمام اين تعاليم، مردم باذوق و طبيعتگراي ايران از هر فرصتي براي تفريح خاطر خويش بهرهبرداري ميكردند. دكتر زرينكوب مناظري چند از تفريحات عمومي را تصوير ميكند:
«در كوچه و بازار قصهگويان دورهگرد معركه خود را برپا ميكردند، قصههاي عنتر و رستم قصههاي پيغمبران كهن، حكايات سليمان و جنّيان مشتريهاي بسيار داشت.
بسا كه وقتي قصهگو، با حكايات غمانگيز و بدفرجام خويش دلها را به درد ميآورد، طنبور و ساز خويش برميگرفت و مينواخت و ميكوشيد كه با آن «تيمار» اندكي شادي نيز بهره شنوندگان خويش سازد.
ذوق تفرّج خاطرها را مينواخت و مخصوصا جوانان دل به اينگونه تفريحها خوش ميكردند، در باغها و نخلستانها غالبا به تفرج ميرفتند و گاه زنها با پسران زيبا نيز درين مجالس عيش و طرب رفت و آمد ميكردند. آواز و موسيقي درين مجالس وجود داشت در مهمانيهاي دوستانه خاصه در بيرون از شهرها سماع بيگانه نبود، وجود حكايات متعدد، رواج و تداول آن را نشان ميدهد ... در عراق به فتواي ابو حنيفه نبيذ و بعضي از انواع شراب را حلال ميشمردند ... ابو نواس شاعر در غزلهاي خويش آشكارا ميگفت كه اگر شراب حرام است چه باك؟ نه آنست كه لذت همه در حرام است، و اين سخن در واقع زبان حال بسياري از رندان بيبندوبار در آن زمان به شمار ميآمد ... طبقات مرفه به شكار و بازي نيز علاقه نشان ميدادند كبوتربازي، خروسبازي، سگبازي و تربيت بوزينه براي عدهاي موضوع تفريح و وقتگذراني بود ... بازداري و تربيت مرغان شكاري نيز چنان مورد توجه بود كه در آن باب
______________________________
(1). محمد غزالي: كيمياي سعادت، ص 480.
ص: 586
كتابها تأليف يافت. از اينها گذشته قمار نيز حتي در بين طبقات فقير رواج و انتشاري داشت و بعضي در علاقه به شطرنج و نرد افراط ميكردند. تفريح ديگر عامه نقل حكايات و لطيفهها بود، در واقع حكمت عاميانه بر همين امثال و حكايات كوتاه مبتني بود. حكايات بخيلان، حكايات احمقان، حكايات طمعكاران، حكايات معلمان، حكايات كساني كه دعوي پيغمبري ميداشتند حكايات كساني كه به طفيل ديگران دنبال سور و مهماني ميرفتند چيزهايي بود كه غالبا با لطف و ظرافت خاص در مجالس عام و خاص نقل ميشد و سبب تفريح خاطرها بود، بعضي نكتهپردازان و ظريفطبعان خود، از اينگونه حكايات ميساختند و ميآفريدند و برخي ديگر با گفتار و كردار گزنده و عبرتآموز خود عمدا منشأ اينگونه حكايات ميشدند ... «1»»
محافل علمي و مجالس انس
سلاطين و وزيران آل بويه «دو نوع مجلس داشتند يكي مجلس بحث كه جمعي از دانشمندان و اديبان گرد ميآمدند و در حضور پادشاه يا وزير به بحثهاي گوناگون ميپرداختند، خود پادشاه نيز در بحث وارد ميشد. در اين مجلسها يك نفر به عنوان نقيت (يا ناظم) از طرف پادشاه معين ميشد تا اداره مجلس را به عهده گيرد (مثالب الوزيرين ابو حيّان توحيدي ص 204) ديگر مجلس انسي كه دوستان و آشنايان براي رفع خستگي روزانه و انبساط خاطر تشكيل ميدادند. از اين قبيل مجالس نه تنها طبقات ممتاز بلكه مردم فقير و ميانهحال نيز استقبال ميكردند. رودكي حدود 11 قرن پيش در اشعار پراكندهاي كه از كليله و دمنه او به يادگار مانده است به لذت روحي مردم از اين ديدارهاي دوستانه اشاره ميكند:
هيچ شادي نيست اندر اين جهانبرتر از ديدار روي دوستان
هيچ تلخي نيست بر دل تلختراز فراق دوستان پرهنر مجلس انس امرا به كيفيّت خاصي جريان مييافت و تنها افراد معيّني كه سمت منادمت پادشاه يا وزير را داشتند ميتوانستند در آنها شركت كنند. نديمان با حاضرجوابي و لطيفهگويي، مجلس را گرم ميكردند. برنامههاي ديگري نيز اجرا ميشد، از جمله آنها نمايشهايي شبيه به خيمهشببازي بود كه در پارهاي از اشعار شاعران آن زمان از قبيل متنبي و مهيار ديلمي اشاراتي به اين نوع نمايشها ديده ميشود. ديگر حركات دلقكها يا (دلخكها) و هنرنمائيهاي مختلف بود (نام پارهاي از دلقكهاي معروف در كتب ادب و تاريخ ديده ميشود از جمله طلحة المسخره (البصائر و الذخائر ابو حيان، ص 236) و جعفرك دلقك ملكشاه سلجوقي (ابن اثير، ج 8، ص 131).
______________________________
(1). تاريخ ايران، پيشين، ص 537.
ص: 587
گذشته از دلقكها و مسخرهها، طفيليها نيز گاهي باعث سرگرمي و تفريح اعيان و اشراف ميشدند كه نام بعضي از آنها و داستانهاي خوشمزهاي كه براي ايشان اتفاق افتاده در آثار آن زمان ضبط شده است.
... در ميان نديمان كساني بودند كه با حركات و اعمالشان اهل مجلس را به نشاط ميآوردند و وسيله تفريح خاطر آنان ميشدند. درباره اين افراد چه در مجالس خلفا چه پادشاهان داستانها و پيشآمدهاي جالبي در كتب تاريخ و ادب ذكر شده است. از جمله مردي بوده است به نام ابيورد كه در مجلس مهلبي وزير (از وزيران آل بويه) حاضر ميشد و چنان در تقليد حركات و قيافه و طرز سخن گفتن سايرين مهارت به خرج ميداد كه اهل مجلس از خنده بيتاب ميشدند. وي اشعار خندهداري نيز ميسروده است (يتيمة الدهر، ج 2، ص 114).
در آن زمان افراد بازيگر و هنرمندي بودهاند كه با اعمال و حركات خود مردم را ميخنداندند يا سرگرم ميكردند، از جمله در كتاب حكاية ابي القاسم (از آثار قرن چهارم) مردي ذكر شده است كه جلو بازار مالفروشان ميآمد و چنان صداي خر ميكرد كه تمام خران از صداي او به صدا درميآمدند.
در مجالس انس بالبديهه درباره موضوعي شعر گفتن يا چيزي را در شعر به صورت معما يا لغز درآوردن معمول بوده است ... «1»»
داربازي و بندبازي
يكي از وسايل سرگرم كردن مردم داربازي بود. شادروان مجتبي مينوي در ذيل صفحه 247 كليله و دمنه نصر الله منشي مينويسد:
«داربازي كار و عمل مردان دارباز بود كه بندباز و ريسمانباز و ساروباز نيز گويند يعني كساني كه بر روي طناب و بندي كه دو سرش به بالاي دو تير (يا دار) بلند بسته و به فاصله زيادي بالاي زمين در هوا، قرار دارد بازيها ميكنند و خطر افتادن و مردن براي ايشان هست ...»
بازيگران و هنرپيشگان
در كتاب احسن التواريخ حسن روملو، ضمن توصيف وقايع مربوط به سال 825 از هنرپيشگان و بازيگران آن دوران در سرزمين خطاي چين ياد ميكند: «چون پادشاه بر تخت نشست و قرار گرفت، ايلچيان را نزديك تخت بردند ... بازيگران به بازي درآمدند. اول
______________________________
(1). شاهنشاهي عضد الدوله، پيشين، ص 296 به بعد.
ص: 588
جماعتي پسران چون ماه مثل دختران، سرخي و سفيدي بر روي ماليده و حلقههاي مرواريد در گوش كرده و جامههاي زربفت خطايي پوشيده و نخلها و گلها و لالههاي ملوّن كه با كاغذ رنگين و ابريشم بسته بودند بر دست گرفته و بر سر خلانيده بر اصول خطاييان رقص كردن گرفتند، بعد از آن دو پسر قريب به سن ده سالگي بر بالاي دو چوب معلقها زدند و انواع بازيها كردند، بعد از آن شخصي برستان (به معني بر پشت خوابيده «برهان قاطع») خسبيده پاي خود را بالا داشت و چند ني بزرگ بر كف پاي او نهادند و شخصي ديگر نيها را به دست گرفت و پسري 12 ساله آمد و بر بالاي آنها رفت و آن نيها در درازي هفت گز بود و بر آن نيها انواع بازيگريها نمود. و در آخر يكيك آن نيها را ميانداخت تا يك ني مانده پس بر سر آن ني خطا شد چنانكه همه كس گفتند كه افتاد كه ناگهان آن شخص كه خفته بود و ني بر پاي گرفته بود برجست و او را در هوا گرفت ... «1»»
وسايل كار شعبدهبازان
در مجلّدات سمك عيار جستهجسته به هنرنمايي مشعبدان و بو العجبان اشاره شده و از مطالعه اين كتاب به خوبي برميآيد كه در دوره قرون وسطي عدهاي هنرپيشه در كنار ميدانها يا بر سر كوي و برزنها بساط خود را ميگستردند و با اسباب و وسائلي كه همراه داشتند توجه عمومي را به خود جلب ميكردند.
«... با روزافزون بگفت كه آلات بلعجبي راست ميبايد كردن كه مگر بدين بو العجبي خود را پيش وي توانم افكندن، پسر عالمافروز احوال با سعد سردار بگفت و او را زر داد تا بيرون رفت و هرچه ميبايست ميخريد و ميآورد از جقه و مهره و طلبه و ساز بساط و تخته روي و صورتهاي مجوف و دهل آواز و آلتهاي هنگامهداري.
عالمافروز برخاست با روزافزون از كاروانسراي بيرون آمدند تا پيش سراي شاه بر شارع راه، بساط بيفكندند و آلات بگستردند و صفير زدند. عالمافروز به حقيقت در بازيدن آمد و آغاز كرد حقهبازيدن و مهره بردن و بازآوردن، يك مهره ميبرد و بازميآورد، خلقي بر وي نظاره گشته از كردار وي در خنده افتاده.
عالمافروز خدمت كرد بساط بگسترد و حقه بازيدن گرفت، دو مينهاد و سه ميبرد، سياه مينهاد و اسفيد مينمود. (از سمك عيّار)
در وصف حال خورشيد شاه در جلد اول «سمك عيار» چنين ميخوانيم كه چون سال عمر خورشيد شاه به ده رسيد، با هر فاضلي گوي در ميدان افكندي از همه افزون آمدي.
______________________________
(1). حسن بيك روملو: احسن التواريخ، به اهتمام دكتر عبد الحسين نوايي، ص 160.
ص: 589
مرزبانشاه بفرمود تا استادان با علم آوردند تا فرزند او را ادب ميدانداري آموزند، ادب سواري و گوي و حلقه و نيزه و تير و كمان و عمود و كمند و تك معلّق و اشناه و كشتي و ملاعبي و شطرنج، چنانكه در جمله سرآمده بود. چون سال عمر خورشيد شاه به چهارده رسيد در جمال فتنه جهان شد، چنانكه چون شاهزاده در بازار ميگشت، صد هزار مرد و زن بر بام و دريچه نظاره ميكردند و بر وي آفرين ميخواندندي، تا غايتي كه مرزبانشاه از چشم بد بترسيد، بفرمود تا نقاب فروگذاشت.
چون شاهزاده در همه علم استاد شد او را هوس سازهاي مطربي افتاد كه بياموزد، چون چنگ و دف و رباب و ناي و بربط و عجبرود و آنچه بدين ماند. مرزبانشاه از بهر آنكه او را دوست ميداشتي گفت جان پدر، هرچه ميخواهي ميآموز ... «1»»
به طوري كه از منابع تاريخي و داستاني برميآيد از عهد غزنويان مسخرگان و دلقكها در دربار خلفا و سلاطين راه يافتند و برخي از آنان با صراحت تمام از زبان مردم سخنها گفته و به روش زورمندان زمان انتقادها كردهاند. عبيد زاكاني نويسنده و منتقد نامدار، ضمن لطايف شيريني كه به يادگار گذاشته است مينويسد:
از بهر روز عيد سلطان محمود خلعت هركسي تعيين ميكرد چون به طلحك رسيد فرمود كه پالاني بياوريد و بدو بدهيد، چنان كردند. چون مردم خلعت پوشيدند طلحك آن پالان در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد، گفت اي بزرگان عنايت سلطان در حق من بنده از اينجا معلوم كنيد كه شما همه را خلعت از خزانه فرمود دادن و جامه خاص خود از تن بركند و در من پوشانيد.
سلطان محمود روزي مطبخي را گفت ... هر گوسفندي را كه امروز در مطبخ ميكشي جمع كن و پخته در كاسه بر سر سفره پيش طلحك بنه تا چه خواهد گفتن. بنهاد و او خوش ميخورد، سلطان از او پرسيد چه ميخوري گفت آش حرمست مطبخان به غلط پيش من آوردهاند ميخورم.
علاوه بر اين دختدي زهچشمي و ابو الفوارس از مسخرههاي عهد سلطان محمود و سلطان مسعود بودند.
طلحه گفت خوابي ديدهام نيمه راست و نيمه دروغ. گفتند چگونه؟ گفت در خواب ديدم، كه گنجي بر دوش ميبرم از گراني آن بر خود بريستم، چون بيدار شدم، ديدم جامه خواب، آلوده است و از گنج اثري نيست.
______________________________
(1). فرامرز بن خداداد: سمك عيار، به اهتمام دكتر ناتل خانلري، ج اول، ص 9.
ص: 590
كفش طلحك را از مسجد دزديده بودند و به دهليز كليسا انداخته، طلحك ميگفت سبحان الله من خودم مسلمانم و كفشم ترساست.
طلحك را حق تعالي فرزندي داد. سلطان از او پرسيد كه نوزاد از چه جنس است؟
گفت: از چه جنس ميخواستيد باشد از فقيران چه آيد غير از پسري يا دختري.
سلطان گفت: مردك ميگويي از فقيران پسري يا دختري آيد، مگر از بزرگان چه آيد؟!
دلقك گفت: ظالمي، ناسازگاري، بدفعلي، خانهبراندازي، فاسقي، بدكرداري، فاجري، ستمكاري، پليدي، شقاوت آثاري، خونريزي، ناهنجاري!
سلطان گفت: كافي است حرف نزن خفه شو ... «1»».
دلقكان درباري
در تاريخ طبرستان و رويان مرعشي آمده است: «كه خواجه اصيل الدين ابو المكارم، نايب صدر ديوان استيفا بود و غازان بهادر را مسخرهاي بود كه صدور و اكابر و حكام را در ايوان به مسخرگي انفعال دادي و با همه بزرگان هزل و مزاح ميكردي مگر با «اصيل الدين». امير غازان به او گفت: چون است كه با همه كس مزاح و اهانت ميكني جز با اين خواجهزاده؟
گفت: او مرد بزرگي است. امير فرمود او از اين بزرگان حاضر به چه چيز بزرگتر است؟ مسخره گفت: بزرگي او اين است كه به يك دفعه مرا صد دينار ميدهد و ديگران دو دينار. امير فرمود اصيل الدين را حاضر كردند و از او سؤال كردند كه سبب اين معني چيست؟ خواجه اصيل الدين جواب داد كه مال دنيا را دو حاجت است. يكي براي آنكه به كسي دهند كه دستشان گيرد، دوم اينكه به كسي دهند كه پايشان نگيرد، وگرنه فايده مال چيز ديگري نيست ... «2»»
عبيد زاكاني براي نشان دادن درجه فساد و انحطاط اجتماعي دوران خود در چند مورد از گروه هنرمندان ياد ميكند.
لولئي با پسر خود ماجرا ميكرد كه «تو هيچ كار نميكني و عمر در بطالت بسر ميبري، چند با تو بگويم كه معلق زدن بياموز و سگ را از چنبر جهانيدن و رسنبازي تعليم كن تا از عمر برخوردار شوي؟ اگر از من نميشنوي، به خدا ترا در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ريگ ايشان بياموزي و دانشمند شوي و تا زنده باشي در مذلت و فلاكت و ادبار بماني و يك جو از هيچ چيز حاصل نتواني كرد ... «3»» در جاي ديگر مينويسد:
«مسخرگي و قوّادي و دفزني و غمازي و گواهي به دروغ دادن و دين به دنيا فروختن
______________________________
(1). كليات عبيد زاكاني، به اهتمام پرويز اتابكي، ص 132، 296، 303.
(2). تاريخ طبرستان، پيشين، ص 35، 36.
(3). كليات عبيد زاكاني، پيشين، 274.
ص: 591
و كفران نعمت پيشه سازيد كه پيش بزرگان عزيز باشيد و از عمر برخوردار گرديد. «1»»
جاي ديگر از كتاب كليات عبيد زاكاني ميخوانيم: «شخصي از ثقات حكايت كرد كه در زمان سلطان علاء الدين كيقباد سلجوقي به روم بودم و در ميان حريفان مردي بود كه نان از مسخرگي حاصل كردي ... «2»»
از اين شعر عبيد زاكاني كه ميگويد:
رو مسخرگي پيشه كن و مطربي آموزتا داد خود از كهتر و مهتر بستاني به خوبي پيداست كه در غالب بلاد ايران حتي بعد از حمله مغول عدهاي از مطربي و مسخرگي و شعبدهبازي امرار معاش ميكردند.
شعبدهبازي نه تنها در ايران بلكه در هندوستان و چين نيز مورد توجه عمومي بود.
در شرح حال اوكتاي قاآن بن چنگيز ميخوانيم كه در عهد او «بازيگران از ختاء آمده بودند و صور عجيبه از پس پرده بيرون آوردند ... «3»»
ابن بطوطه و شعبدهبازان
در ايامي كه ابن بطوطه در مصاحبت يكي از امراي چين بود، يكي از شعبدهبازان به دستور امير دست به كارهاي خارق العاده ميزند، به اين ترتيب: «او گويي چوبين كه سوراخهايي داشت و تسمههاي زيادي از آن گذرانيده بود به هوا پرتاب كرد، چون گوي از نظرها ناپديد گرديد، قسمت كوچكي از همان تسمه در دست شعبدهباز باقي بود، سپس شاگرد خود را امر كرد كه اين تسمه را گرفته در هوا بالا رود او چنين كرد و از چشمها ناپديد شد. سپس وي شاگردش را سه بار صدا كرد. اما وي جوابي نداد او در خشم شد كاردي برگرفت و دست به تسمه زد و به هوا رفت و از چشم پنهان شد، ناگهان ديدم، يك دست شاگرد بر زمين افتاد، بعد پاي او، آنگاه دست و پاي ديگرش بعد سر و پيكرش، در اين حال شعبدهباز به زمين آمد و در حالي كه به سختي نفس ميزد و لباسش خونآلود بود، زمين را در مقابل امير بوسه زد. امير به زبان چيني سخناني به او گفت و او اجزاي تن شاگرد را از روي خاك برداشته به هم درپيوست، و لگدي به او زد كه ناگهان شاگرد صحيح و سالم برخاست. من تعجب كردم و دچار خفقان قلب شدم دوايي دادند تا به حال طبيعي بازگشتم.
همچنين مينويسد سلطان روزي مرا به حضور خود طلبيد، دو جوكي در محضر او بودند دستور داد از آنچه تاكنون نديدهام نشان دهند. پس يكي از آنها چهار زانو در هوا بلند شد، به طوري كه به همان حال نشسته بالاي سر ما قرار گرفت. پس از تعجب و ترس به زمين افتادم،
______________________________
(1). همان كتاب، ص 205.
(2). همان كتاب، ص 161.
(3). روضة الصفا، پيشين، ج 5، ص 149.
ص: 592
سلطان دوايي داد به هوش آمدم، رفيقش كفشي را كه در دنبال داشت بيرون آورد و به زمين زد كفش در هوا بلند شد و چون به پس گردن آن جوكي زد جوكي كمكم پايين آمد تا در برابر ما نشست. پس سلطان گفت ميترسم ديوانه شوي وگرنه ميگفتم كارهاي خارق العاده ديگر بكند. «1»»
واصفي كه در اواخر عصر تيموري ميزيسته در وصف هنرپيشگان آن ايام چنين مينويسد:
شعبدهبازان و معركهگيران
«در تاريخ تسعمايه (سال 900) از ولايت عراق شخصي به اسم بابا جمال به خراسان ميآيد و به اعمال خارق العادهاي دست ميزند. از جمله شتري داشت كه چون آواز و سرود ميخواند «شتر وي سر و گردن ميافشاند و آواز حزيني ميكرد كه گويا چيزي ميخواند و اين بابا جمال بز كبودي داشت در غايت عظمت و ريش آن بز در درازي به حدي بود كه نزديك به زمين ميرسيد. معركه ميگرفت كه قريب به هزار كس جمع ميشد. بابا جمال گردن آن بز را گرفته از معركه بيرون ميبرد كسي از اهل معركه انگشترين به كسي داده پنهان ميساخت بر وجهي كه هيچكس نميدانست كه آن انگشترين با كيست بعد از آن بابا جمال آن بز را در معركه درميآورد و رها ميكرد و آن بز ميگرديد و يكيك را بوي ميكرد ناگهان دست بر يكي ميزد تفحص ميكردند انگشترين از وي ظاهر ميشد، اگر في المثل صد نوبت اين كار ميكردند تخلف نميكرد. بابا جمال به وي ميگفت كه اي بز به عشق محمد كه محمد نامي پيدا كن، به گرد معركه ميگرديد و دست بر محمدنامي ميزد و علينام را نيز پيدا ميكرد.
اين بابا جمال خري داشت كه او را چمندر نام كرده بود. از براي وي صورتي بسته بود و هر عضوي از اعضاي وي را به چيزي تشبيه كرده كه اهل فضل و ارباب فصاحت و بلاغت او را تحسين مينمودند و آنرا مسجع و مصنع ساخته در آهنگ چهارگاه به نوعي ساز ميكرد و آن چمندر اصولي مينمود كه عقل عقلا حيران ميشد؛ و ميگفت اي چمندر، زن عجوزي، گندهپيري عاشق تو شده و شيفته تو گرديده، به جاي آب گلاب و به جاي جو مغز پسته و بادام قندي به تو ميدهد و تو را در سايه درختي نگاه ميدارد كه از طوبي خبر ميدهد ... و هرگز ترا بار نميكند و همين آرزو دارد كه بر تو سوار شود و به حمام رود. اين سخن را كه ميشنيد لرزه بر وي ميافتاد و ميغلطيد و چهار دست و پاي خود را دراز ميكرد و نفس وي منقطع ميشد.
______________________________
(1). سفرنامه ابن بطوطه، پيشين، ص 567.
ص: 593
بابا جمال بر سر وي نشسته نوحه آغاز ميكرد كه فغان از خلق برميآمد. بعد ميگفت كه اي چمندر، زيبائي، رعنائي، بالابلندي، ابرو كمندي، لبها چو قندي، پسته دهاني، مومياني، راحت جاني ترا طلب ميكند كه از كوه مختار ترا سنگ بار كند و به جوالدوزي پشت و پهلوي ترا فكار كند و هر جفاي كه از آن بدتر نباشد با تو كند، چونست، قبول داري؟ به مجرد گفتن اين سخن از جاي ميجست و عرعر ميكشيد و به گرد معركه ميگرديد و يك آويز خود از غلاف بيرون ميكرد و كارهائي ميكرد كه مردم از خنده بيهوش ميشدند.
و از جمله غرايب آنكه بابا جمال «سيرهاي» داشت كه پل (پول) را هرچند بلند ميانداختند پرواز ميكرد و آنرا از هوا گرفته پيش بابا جمال ميآورد و قفس او هرگز از ده پانزده تنكه پول خالي نبود.
و از همه اينها غريبتر كارهاي «سور» خوانند بود. غلام مسخرهاي بود، در دوازده مقام و بيست و چهار شعبه و شش آواز و هفده «بحر» اصول كه كليات موسيقي است عملي بسته و ساز عچك را بسيار خوب مينواخت و نيانبان مقعد خود را به آن ساز ميكرد و كارهائي ميكرد كه استادان فن موسيقي در دايره حيرت افتاده از جمله حلقه بهگوشان او ميشدند.
امير شاه ولي كوكلتاش و خديجه بيگم جشني آراسته و اهل ساز و ارباب نواز را جمع ساخته نماز شام ... آن غلام سور با يكيك از سازندگان، نيانبان مقعد خود را ساز ميكرد و كارها مينمود كه هوش از اهل مجلس ميربود، آخر بر همه غالب ميآمد. «1»»
يك زن شياد نزد مهد عليا
در سال 904 از ولايت قاين زني را نزد مهد عليا خديجه بيگم آوردند و گفتند از زير دو بغل او آوازي به گوش ميرسد. آن زن مدعي بود دو پري را تسخير كرده و به ياري آنها اين آوازها به گوش ميرسد. و نفس الامر آن بود كه به ورزش همچنان ساخته بود كه آن دو آواز از دو سوراخ بيني او بيرون ميآمد اما هيچ كس نميفهميد. و آن زن زنان منهيه (جاسوس) داشت كه به خانههاي اعيان خراسان ميرفتند و همه جزييات آن خانهها را معلوم ميكردند، به وي خبر ميآوردند و آن زن در آن خانهها درميآمد و همه جزييات را مشروح ميگفت، مردم حيران ميماندند و آن زن را چيز بسيار ميدادند تا قريب دهسال آن مقدار مال و ثروت و جمعيت حاصل كرد كه در تمام خراسان هيچكس را حاصل نبود ... در زمان فتح خان شيباني آن زن را كه پيش خان آوردند حضرت خان تأمل بسيار كرد و فرمود آن زن را كه دهان خود پرآب كن، و پريان را گوي تا سخن گويند، چنان كرد از وي دم بيرون نيامد، حضرت خان فرمود كه اين زن
______________________________
(1). نقل و تلخيص از كتاب بدايع الوقايع واصفي، ص 1303 به بعد.
ص: 594
مكار همه اهل خراسان را از شاه و گدا در جوال غرور كرده، پس فرمودند كه او را در سر چارسو بر دار كردند ... «1»»
هنرمندان واقعي
در دوره سلطان حسين بايقرا شخصي به نام حسن شهريار از شيراز به خراسان آمد. آوازه در شهر افتاد كه اين شخص به روي مناره مدرسه گوهرشاد بيگم ميرود و عمليات خارق العادهاي انجام ميدهد. پس از آنكه صيت شهرت او به گوشها رسيد، سلطان حسين ميرزا و پسران و اركان دولت جملگي در پاي مناره جمع آمدند. حسن شهريار چهار ميخ آهني داشت دو ميخ را به قد سينه خود در مناره جاي داد و بر بالاي يك ميخ ايستاد و نعلي از سنگ ساخته بود به سنگ خراسان ده من و آن را بر آن ميخ ديگر آويخت بعد از آن به قد خود دو ميخ را در مناره كوفت و دو پاي خود را بر آن ميخ محكم كرد و خود را سرنگون آويخت و دو ميخ پاينه را بركند و برگشت و بر بالاي ميخ بالايين ايستاد و باز دو ميخ، را در برابر قد خود در مناره كوفت و بدينطريق بالا رفتن گرفت، تا روز دوم به پيش گلدسته رسيد و آنجا ميخ، كوفتن محال بود، زيرا كه آن پنجرهاي بود در زير گلدسته، چوبي سه گز محكم ساخت و چوب ديگر در پاي گلدسته محكم كرد و چوب ديگر دو سرش را بر سر آن چوب بند ساخت و از آنجا از گلدسته بالا رفت و چون به كله مناره رسيد منجوق او را كه قپهاي بود از مس برداشت و به جاي وي چوب ده گز كه سوراخها داشت محكم ساخت و بر بالاي آن چوب برآمد و سر خود را بر سر آن چوب گذاشت و پايهاي خود را بالا كرد و كماني بر دست گرفت و تيري به هر جانب انداخت.
فغان از خلق برآمد. اتفاقا در آن روز بادي بود كه درختان عظيم را از بيخ و بن برميكند، ميرزا بيطاقت شد و گفت آن مردك جاهل را گويند كه زود فرود آيد كه مرا طاقت ديدن كارهاي وي نيست. چون فرود آمد حضرت پادشاه اسب خاصه به زين و لجام و سر و پاي مناسب و مبلغ ده هزار تنكه به وي انعام فرمود و ساير خلق آن مقدار به وي انعام كردند كه عدد آن در خزانه خيال هيچ محاسبي نگنجد ... «2»»
همچنين در كتاب بدايع الوقايع، در عهد سلطان حسين ميرزا، از مردي به نام غياث الدين محمد خراساني ذكري به ميان آمده كه «در جميع علوم و فنون خصوصا در منطق و بيان و معاني و مباحثه و مناظره او را نظير و عديل نبود و در جميع علوم غريبه بهره تمام داشت.
در موسيقي كمالش به مرتبهاي بود كه در هر آهنگ و آوازه و مقام و شعبه و صوت و نقش و عمل و قول كه گفتندي كاري در بديهه بربستي كه استادان اين فن را در دايره حيرت
______________________________
(1). همان كتاب، ص 1298.
(2). همان كتاب، ص 1288.
ص: 595
افكندي و علم شعبده را نوعي ميدانست، كه هرگاه بر كنار معركه يكي از مشعبدان گذشتي و آن مشعبد خبر مييافت دويده پيش وي آمده سر بر زمين نهاده تخم نياز ميپاشيد كه خدا را، مرا رسوا مساز، و در فتنهگري و شهرآشوبي به مرتبهاي بود كه در هر مجلسي و محفلي كه وي بودي اگر گريبان پاره نشدي و سر و دندان نشكستي ممكن نبود. يك نوبت در مجلسي به تحريك وي جنگي واقع شد كه هفت كس كارد خورد و چهار تن مرد و سه كس به مرتبه مردن رسيد ... «1»»
معركهگيري در عهد صفويه
از كيفيت معركهگيري و موقعيت اجتماعي هنرپيشگان و معركهگيران در عهد صفويه اطلاع كافي نداريم، آنچه مسلم است بازيگران و معركهگيران حتي در عهد شاه طهماسب كه در تعصب و عوامفريبي و زهدفروشي سرآمد سلاطين صفوي است، به فعاليت هنري ادامه ميدادند.
اين پادشاه در آيين سياست و مملكتداري خود به مأمورين انتظامي آن دوران تأكيد ميكند كه:
«... و امردان و زنان هرچند عجوزه باشند در كنار معركههاي قلندران و بازيگران و امثال آن مقام نكنند و اگرچه اصناف اين گروه را از معركهگيري منع نفرمودهايم اما قدغن است اطفال زياد بر دوازده ساله را در معركه با خود نياورند ... «2»» از مطالب سابق الذكر به خوبي پيداست كه معركهگيري و هنرنمايي در عهد صفويه نيز مورد توجه مردم بوده است.
نقش اجتماعي دلقكان
از ديرباز در كشورهاي استبدادي شرق، دلقكان و هزلگويان و مسخرگان ضمن مسخرگي، پادشاهان، وزرا و حكام را به ضعفهاي اخلاقي و مظالم و كارهائي كه به زيان مردم مرتكب ميشدند آگاه ميساختند، چنانكه در زمان شاه عباس، براي نجات مردم از توقعات بيهوده شاه، حسن بيك شاعر هزلگو كه شاه او را سگ لوند لقب داده بود، ضمن تماشاي چراغاني، شوخيهاي مكرر كرد، شاه به او گفت سگ مكرر شد «سگ لوند جواب داد «آري، ولي نه چندان كه آيينبندي و چراغان شما!» شاه مقصود او را دريافت و فرمان داد چراغان را برچينند ...» توضيح آنكه در عهد شاه عباس گاه به فرمان وي صاحبان خانهها و دكانها مكلّف بودند، به خرج خود آيينبندي و چراغاني كنند و گاه اين تشريفات چندين شبانهروز طول ميكشيد و كار بر مردم و كسبه و بازاريان دشوار ميشد و زبان به اعتراض ميگشودند.
______________________________
(1). همان كتاب، ج 2، ص 1007 به بعد.
(2). بررسيهاي تاريخي، شماره مسلسل 38، سال هفتم، شماره 1.
ص: 596
ناگفته نگذاريم كه آيينبندي در ايران سنتي كهن و قديمي است و معمولا هنگام تاجگذاري يا پس از فتح و پيروزي نظامي، شهر را آيين ميبستند و اينكار، گاه طوعا و با ميل و رغبت مردم صورت ميگرفت و گاه به امر و دستور دولت و ديوانيان.
فردوسي هزار سال پيش مناظري از اين جشنها را نشان ميدهد:
هرآنكس كه بودي ورا دستگاهببستي به شهر اندر آيين براه
بفرمود آيين كران تا كرانهمه شهر سكسار و مازندران
از آيين و گنبد به شهر و به دشتبه راهي كه لشكر همي برگذشت
همه شهرها جمله آيين ببستمنوچهر بر تخت زرين نشست
چو آيينها بسته شد در سراينه كم بد سراي از بهشت خداي
به بازار گه بسته آيين براهز دروازه تا پيش درگاه شاه
مقايسه هنرمندان ايراني با هنرمندان فرانسوي در چهار قرن پيش
بازرگان و جهانگرد فرانسوي تاورنيه كه در دوره صفويه به ايران آمده است در سفرنامه خود مينويسد: «حقهبازي نيز در ايران معمول است و هنرمندان اين رشته خيلي از حقهبازهاي فرنگ چابكترند. حقهبازهاي ما تكمه يا غنچه را در زير حقه پنهان ميكنند، اما ايرانيها با مهارت بيشتري تخممرغ را پنهان ميكنند. اين گروه هنرمند هم در مجالس خصوصي و هم در ميدانهاي عمومي نمايش ميدهند و از تماشاچيها وجه ناچيزي ميگيرند كه پرداخت آن اجباري نيست. بندبازهاي ايران هم از بندبازهاي فرنگي خيلي ماهرترند. مكرر ديدم كه يك سر طناب را بالاي يك برجي بسته سر ديگرش را در وسط ميدان محكم نمودند و يك بندباز با يك لنگري كه به دست دارد مكرر از پايين به بالا و برعكس حركت ميكند. گاه هنرمندان يك طفلي را هم روي دوش ميگيرند و روي طناب راه ميروند ... «1»»
در كتاب رستم التواريخ ضمن توصيف محمود افغان از مرد هنرمندي به نام «كوسج» سخن به ميان آمده است. اشرف خان بخنديد و گفت: «اي كوسج كوتاهقامت مزوّر عيار مكار، ما را از زرنگي و شوخطبعي تو خوش آمده از براي نديمي خوبي، بگو ببينم از كرامات چه داري؟ عرض نمودم، كه بفرما كه اسباب قلندريم را بدهند، تا چيزي عجيب و غريب بنمايم.
فرمود اسبابم را حاضر كردند، شيشه داشتم كوچك در آن خاكي بود و درش محكم بسته بود به حكمت درش را گشودم قدري از آن خاك بر روي جامه ريختم مشتعل شد و جامه بسوخت و در حقّه روغن بسته داشتم در آب جوشان، اندكي از آن افكندم، آب يخ شد و نيز آب را در ظرفي
______________________________
(1). سفرنامه تاورنيه، پيشين، ص 916.
ص: 597
نمودم و آن را بر سه پايه نهادم و در زير آن دوايي را به آتش مشتعل كردم، از خاصيت آن دوا آب در آن ظرف يخ بسته و فتيله را برافروختم كه حضّار چون چشمشان افتاد بياختيار از جا برجستند و شروع نمودند، به رقصيدن، بعد دوايي در آتش انداختم چون دود آن بلند شد همه حضّار همدگر را مكشوف العوره ميديدند و همه يك انگشت در دهان و يك انگشت به مقعد خود كرده و همه به همديگر ميخنديدند ... «1»»
در دربار سلاطين ايران «يكي از اجزاي لا ينفك اسباب سلطنت، شخصي است كه كارش مسخرگيست، چنانكه مذكور شد كريمخان از قبيله زند بود، و اين طايفه به نوعي بد حرف ميزدند كه ملقب به كجزبان شده بودند. منقولست كه روزي كريمخان نشسته بود و اعيان ملك نيز حضور داشتند كه در اين اثنا سگي فرياد كرد، كريمخان روي به مسخره كرد و گفت برو ببين چه ميخواهد، مسخره رفته و ظاهرا با دقت تمام قدري گوش داد با صورت متفكر برگشته گفت بهتر است قبله عالم يكي از امراي قبيله خود را بفرستند تا تحقيق مطلب كند به علت اينكه اين شخص عزيز كجزبان است و اين زبان را قبيله شما خوب ميفهمند پادشاه خنديد و وي را انعام داد ... «2»»
سر جان مالكم در پيرامون تفريحات مردم ايران در دوره قاجاريه مينويسد: «در تفريحات، تمام طبقات از فقير و غني شركت ميكنند. چراغان، آتشبازي، كشتيگيري، شعبدهبازي، مسخرگي، خيمهشببازي و مطرب و سازنده و مغني و نوازنده و پسران رقاص، مفرح، قلوب همه مردمند، و سواري اسب و ملاقات دوستان، تفريح در باغ و گلزار، دعوت مردم در خانه و گستردن بساط سور، استراحت در سايه درختان و شنيدن شعر يا افسانه در اوقات بيكاري، اسباب سرگرمي ايشان است. دختران رقاص وقتي در ايران بسيار بودند و در مجالس عيش و نوش شركت ميكردند، ولي سلاطين قاجاريه اين كار را منع كردهاند ولي در بعضي از شهرها معمول است ... «3»»
نقال و قصهخوان
نقال و قصهخوان در ايران مورد توجه مردم و پادشاه است. مالكم مينويسد:
«... صاحب اين منصب شخصي با خبر از تواريخ و مستحضر از اخبار و اشعار و نوادر و نكات و دقيقهياب و نكتهسنج بايد، ايرانيان اسباب تماشا بسيار دارند لكن به نوعي كه تقليد در فرنگستان رسم است ندارند، مگر قصهخوانان ايشان كه در حين تقرير حكايات، به اقتضاي
______________________________
(1). رستم التواريخ، پيشين، ص 157- 156.
(2). جان مالكم: تاريخ ايران، ج 2، ص 196.
(3). همان كتاب، ج 2، ص 207.
ص: 598
شرايط و حالات، وضع خود را دگرگون جلوه ميدهند، به طوري كه حالت غضب و حلم، عقل و عشق، سرور و غم، قدرت و گدايي، امارت و چاكري، عاشقي و معشوقي، فرمانبري و فرمانروايي همه در يك شخص واحد ديده ميشود.» مالكم مينويسد: «درويش صفر شيرازي يكي از بهترين قصهخوانهاييست كه من ديدهام، حرفت قصهخواني در ايران باعث شهرت و مايه منفعت است و كسي كه در خدمت سلطان به اين منصب ممتاز است هميشه در حضور است و همچنين در سفرها ملتزم ركاب است.
مالكم كه در 1810 ميلادي بار ديگر به ايران آمده است در راه با ملا آدينه، قصهخوان فتحعليشاه ملاقات ميكند و به قراري كه مينويسد: «زحمت طول منزل به حكايات و صحبتهاي شيرين او فراموش ميشد ... «1»»
هنرپيشگان عهد كريمخان
رستم الحكما مينويسد: «در آن دور عشرتخيز ... مقلّدان و مسخرگان بسيار خوشطبع شيرين حركات ظريف مضحك بودهاند، از آن جمله نجف مير حسن خان بود ... استاد كافي پنبهدوز اصفهاني ... و آقا لطفعلي صرّاف و آقا لطفعلي رزّاز و ملا محمد علي صحاف هر سه نفر اصفاهاني و شيرينزبان و نيكوبيان و لطيفهگو با لطف صفا و نكتهسنج و با فصاحت و بلاغت و با طبع موزون و مجلسآرا و جامع جميع كمالات بودهاند و صادق سلطان لوطيباشي شيرازي و امثال وي كه هريك در فن تقليد و ظرافت بينظير، و اطوار شيرين غمزدا و حركات دلنشين فرحبخش از ايشان صادر ميشد و باطنا در خيرات و مبرّات ... و جوانمردي و مهمسازي هريك فرد كامل بودهاند ... «2»»
به عقيده الول ساتن)E .Sutton( نزديكترين چيز به نمايش واقعي در ادبيات فارسي مقامات است كه دو تن از نويسندگان معروف ايراني، بديع الزمان همداني و حريري به آن سبك چيز نوشتهاند. اين نويسندگان گرچه خودشان ايراني بودند به عربي مينوشتند، اما بسياري ديگر از نويسندگان فارسيزبان از آنها تقليد كردند و مقامات بديع الزمان همداني و حريري در اسلوب نويسندگان طراز اول مثل سعدي و عبيد زاكاني مؤثر افتاده است ...
نقالهايي كه از جايي به جايي ميبردند و خيمهشببازي، معركه لوطيها، و شاهنامهخوانها هنوز در روستاها و قري و قصبات ايران وجود دارد و قرنهاست كه سياحان اروپايي ضمن سير و سياحت در ايران به آنها عطف توجه نموده و درباره آنها چيز نوشتهاند. مثلا يك صاحبمنصب انگليسي (ادوارد اسكات ورينگ) كه در سال 1217 ه. ق به شيراز رفته بود، با اين عبارت از
______________________________
(1). همان كتاب، ج 2، ص 196.
(2). رستم التواريخ، پيشين، ص 410.
ص: 599
شاهنامهخوان ياد ميكند: «يك نوع سرگرمي ديگر گوش دادن به شاهنامهخوان است ...
اين سرگرمي بسيار تجملي است و براي هر فرد غريب مايه بهجت خاطر تواند بود. شاهنامهخوان توصيف مجالس مختلف شاهنامه را با حرارت فراوان بيان ميدارد، مخصوصا داستان نبرد ميان رستم و سهراب را. گرچه من معناي بسياري از كلمات را نميدانستم ميتوانستم، غرض از هر بيتي را درك نمايم چون شاهنامهخوان اين ابيات را با آهنگي تصنعي تكرار ميكند، شخص ميتواند بدون اشكال معاني را درك نمايد ... «1»»
به عقيده الول ساتن از دوره ناصر الدين شاه تعزيههاي درباري به صورتي منظم درآمد و براي نخستين بار تعزيهگردان چون ناظم يا رژيسور عمل بازيگران را تحت نظر گرفت «مقارن اين احوال ... چندين نمايش كوچك كه موضوعات آنها اوضاع اجتماعي ايران بود، از خامه ميرزا ملكم خان تراوش كرد ...» و آثار فتحعلي آخوندزاده از تركي به فارسي ترجمه شد و تئاتري در دار الفنون زير نظر مزين الدوله داير گرديد و ترجمه منظومي از «ميزان تروپ» اثر مولير را در آنجا نمايش دادند.
پس از استقرار مشروطيت هنر تئاتر بيش از پيش مورد توجه قرار گرفت. در سال 1334 ه. ق سيد علي نصر كمدي ايران را پايهگذاري كرد و هنرمندان و نمايشگران زيادي تحت نظر او به كار پرداختند و رشته اين فعاليت هنري كمابيش ادامه يافت تا در سال 1311 شمسي كه عبد الحسين نوشين هنر تئاتر را به معني جديد كلمه در ايران رواج داد و با همكاري دوست با استعداد خود حسين خيرخواه و عدهاي ديگر، روحي تازه به تئاتر نوين ايران بخشيد و بسياري از هنرپيشگان معاصر تربيتشده آن مكتب هستند، در حاليكه سير تئاتر و نمايش در عهد قاجاريه مبتني بر اصول سنتي و تابع ذوق و استعداد كارگردان بود.
ميرزا حسين خوان تحويلدار ضمن توصيف طبقات و گروههاي مختلف اجتماعي در عهد ناصر الدينشاه از انواع لوطيهاي آن دوران در اصفهان كه در حكم هنرپيشگان روزگار ما بودند سخن ميگويد به قرار زير: اول «لوطيهاي «شيري» كه شير نگاه ميدارند و در ولايات ميگردانند. قسم دوم لوطيهاي تنبزن كه بعضي از آنها خرس و ميمون ميرقصانند اينها سه چهار دستهاند. قسم ديگر لوطي حقهباز كه كارهاي خارج از عادت مينمايند، از قبيل چشمبندي و شعبده و لميات و امثالها و اينها سابق در اصفهان متعدد بودند، و اين زمان به تهران و بلاد ديگر متفرق شدهاند ... قسم چهارم لوطيهاي بندباز و چوبينيپا، اينها يك دستهاند گاهي در اصفهان ميآيند و اغلب به ولايات ديگرند. قسم ديگر لوطيهاي خيمهشبباز كه شبهاي عيش و عروسيها، خيمهشببازي برپا ميكنند و صورتي از مقوا ساختهاند كه از پشت
______________________________
(1). الول ساتن: تاريخچه تئاتر در ايران، تلخيص از مجله سخن خرداد 35، ص 288.
ص: 600
پرده متصل مينمايند و ميربايند و اقسام رنگها و صداها و حرفها و آوازها از زير خيمه بروز ميدهند و اين بازي در اين زمان گويا در اصفهان متروك شده و نشاني از اين الواط پيدا نيست.
قسم ديگر لوطيهاي سرخوانچه استاد بقال، حكماي قديم بقالبازي را بنابر مصالح چند اختراع نمودند. ظاهرا اين بازي را در عيشها، اسباب طرب و ضحك قرار دادهاند و باطنا مفيد فوايد بسياري است در سياست مدن ... مبناي بازي مزبور در آن بوده كه اعمال ناشايسته از هر كس به ظهور رسد علي وجوه الاقبح به تمثال لغو و اقوال اشنع تقليد آنها نمايد كه قبايح را به چشم و در نظرها مشهود و محسوس كنند تا از راه دفع فاسد به افسد منحرفين را منفعل سازند.
در حقيقت اينگونه الواط، آيينه مقبحات مردمند، لغويات اينها اغلب باثمر است. سپس ميگويد اين جماعت هنرمند يك بار در محضر سلطان «بياعتداليهاي اتراك و مستحفظين و محصلين و مستوفيان و مباشران را تمام ظاهر كردند، همان روز، از خاصيت اين حكمت عملي، موكّلين ممنوع و متهمين معاف و بقايا بخشيده شد ...» بعد مينويسد: «همه اين الواط، مناسبدان و لطيفهپرداز و بديههگو و ظريف و بامزه، هريك در مضاحك مشهور، به نوعي كه عباراتشان نوشتني بود ... سابق زياد بودند و چندين دسته اكنون بسيار كمند و به تهران و ساير بلاد متفرق.
قسم ديگر لوطيهاي زيردست خونخوار و اشرار شارب الخمر غمّاز قمارباز و لاطي و زاني و دزد و هميشه از اين نوع اصفهان بسيار داشته، بيشتر باعث خرابي ولايت هم همين الواط بودهاند. شرح كارهاي سخت و صعب و اعمال جاهلانه آنها در اينجا گنجايش ندارد. الحمد لله به نيروي عدالت اين دولت ابد آيت تمام قلع و قمع شدند كه نشاني از آنها باقي نيست ... «1»»
اعتماد السلطنه ضمن وقايع 24 رمضان 1305 مينويسد: «از كارهاي عجيب اينكه امشب در خانه من خيمهشببازي بيرون آوردند، هيچ نديده بودم، اين بازي را، جمعي زن و مرد اخوان و اهل خانه مهمان بودند چهارده تومان پول به بازيگر دادم ... «2»»
در كتاب حاجي باباي اصفهاني كارهاي بديع لوطيان و هنرمندان دورهگرد چنين توصيف شده است: «پدرم لوطيباشي شهر شيراز بود ... همدم و همبازي ايام كودكي من بوزينهها و خرسهاي پدرم و ساير همكارانش بودند، در مصاحبت و نشست و برخاست با لوطيان فوتوفنهاي اين كار و حيلههاي آن را كه در طي عمر تا به امروز به كارم خورده است خوب آموختم، در پانزده سالگي نوچه لوطي كاملي از آب درآمده بودم، با چشم همهبين و عقل همهدان «در آتش خوردن و آب از دهان بيرون ريختن و كارد بلعيدن و از چنبر جستن و بندبازي و
______________________________
(1). ميرزا حسينخان تحويدار، جغرافياي اصفهان، به اهتمام دكتر ستوده، ص 86.
(2). خاطرات اعتماد السلطنه، پيشين، ص 566.
ص: 601
ساير تردستيها و حقهبازيها سرآمد اقران گرديدم» و از همان وقت آثار ترقي و پيشرفت در ناصيهام پديدار بود ... «1»»
تفريحات ناصر الدين شاه
«... يكي از تفريحهاي شاه آن بود كه اشخاص را بر بازي كردن نرد و شطرنج واميداشت و از بازي برد و باخت آنها لذت ميبرد ... تفريح ديگر مراسم آشپزان بود كه سالي يكبار برگزار ميشد و آن روز خاصّي بود كه براي اينكار شاه از سال 1284 قمري مرسوم شده بود. درين روز هرجا كه بودند ديگهاي متعدد به بار گذاشته ميشد و اطرافيان را اطعام ميكرد.
از مراسم آشپزان يكي آن بود كه تمام رجال و اعيان را به سبزي پاك كردن وا ميداشت ...
از تفريحات ديگر شاه رفتن به تماشاخانه در مدرسه دار الفنون، كه ديدار از بازيهاي اسمعيل بزّاز و تقليد درآوردن او در اندرون (كه به «بقالبازي» شهرت داشت) و مشاهده تعزيه و شبيه تعزيه در تكيه دولت بود ... «2»»
اعتماد السلطنه ضمن وقايع روز شنبه نهم جمادي الاول 1298 مينويسد كه ناصر الدين شاه پس از تماشاي سنگ معدن، شير و گاوي را دعوا انداخته گاو زخمي شد و فرار كرد جان بدر برد.
يكي ديگر از تفريحات ناصر الدين شاه شكار حيوانات بود در يكي از روزها كه پلنگي را شكار كرده بود «تلوزان» حكيمباشي عرض كرد كه امروز دو خوشحالي دارم: يكي اينكه شما پلنگ شكار كرديد ديگر اينكه قشون فرانسه مملكت تونس را فتح كردند، هم تعريف بود هم ريشخند. يعني شما پلنگ صيد كرديد ما مملكت ... «3»»
ناصر الدينشاه به جاي آنكه عمر دراز خود را در راه تأمين آسايش مردم و پيشرفت فرهنگ و تمدن هموطنان خود صرف كند غالبا به سير و سياحت در داخل و خارج ايران و به كوهنوردي و شكار ميپرداخت. خوشبختانه در مسافرت در داخل ايران چندان در بند تشريفات نبود، به زندگي ساده بسنده ميكرد. ولي اين روش با طبع تجمّلدوست اعتماد السلطنه سازگار نبود چنانكه مينويسد: «شب شاه شام قاطر چيگري ميل فرمودند به اين معني كه در دو سه قابلامه نقره، ميانش ديزي يعني آبگوشت كشيده بودند ... اگر چنين شامي را ما در محاصره هرات يا قندهار يا كابل يا تفليس ميديديم جاي هزارگونه تعريف بود اما در سلطنتآباد، يك فرسخي تهران اين چه شام است! ... «4»» اعتماد السلطنه مينويسد: «كه ناصر الدين شاه به نام تفريح
______________________________
(1). جيمز موريه: سرگذشت حاجي باباي اصفهاني، ص 55.
(2). خاطرات اعتماد السلطنه، پيشين، ص 21.
(3). همان كتاب، ص 78.
(4). همان كتاب، ص 79.
ص: 602
ريش و سبيل دو نفر از فراشهاي خلوت را تراشيد، به هريك 5 تومان انعام داد ... «1»» در جاي ديگر مينويسد: «ميل مبارك در عالم به سه چيز است شكار و روزنامه و كتب فرانسه و سنگ معدن باقي هيچ محل اعتنا نيست ... «2»»
ضمن وقايع رجب 1300 قمري مينويسد: «مليجك پيدا شد با يك عدد دايره و يك دنبك و يك دستگاه سنطور و چهار پنج غلام بچه، مدتي مليجك ثاني با غلامبچهها ساز زدند و شاه محظوظ بودند كه مليجك از ساز خوش دارد. حكيم الممالك هم تملّقات ميكرد و ما شاء الله ميگفت، يك وقت ملتفت شديم كه در اتاق همايون چهل پنجاه نفر غلام بچه و فراش خلوت چهارده پانزده ساله كه سابق غلام بچه بودند به تماشاي بازي مليجك آمدند اسنّ «3» مجلس حكيم الملك بود كه عقلش از اطفال به مراتب طفلتر است و اعقل و اعلم من بودم كه به قدر خري عقل ندارم و به قدر يابويي علم، سبحان الله چه دورهاي شده است تعجب و حيرت بايد كرد! زشت حسن است در ولايت شاه- گرگ بر تخت و يوسف اندر چاه ... «4»»
چنانكه قبلا اشاره كرديم كريم خان زند مسخرهاي گمنام در دستگاه خود ميپرورانيد كه به گمان بعضي همان «لوطي صالح» است كه بعدها گرفتار غضب آغا محمد خان قاجار شد ...» سر جان مالكم مينويسد: «... يكي از اجزاي لا ينفك اسباب سلطنت شخصي است كه كارش مسخرگي است. مالكم بعد از ذكر داستاني از مسخره كريم خان زند اضافه ميكند:
«... اين حكايت و بسياري ديگر از همين قبيل مينمايد كه اين رسم مسخره نگاهداشتن كه حال در ايران است با كمي اختلاف در چند قرن قبل در جميع در خانههاي (مقصود دربار است) سلطنت فرنگستان بوده است.
ناصر الدين شاه، دستگاه لودگي و مسخرهبازي را هم رواج داده بود، و در عصر او، مسخرهها براي خود شخصيّتي بودند. از جمله دلقكهاي مشهور اين پادشاه حاج كريم (معروف به شيرهاي)، شيخ حسين (معروف به شيخ شيپور)، شيخ كرنا و شغال الملك ميباشد كه به جز كريم شيرهاي و تا اندازهاي شيخ شيپور از لقب اصلي و شرح حال دو تن ديگر بكلي بياطلاعيم.
بعد از اين دسته، ميتوان اسماعيل بزاز و حاج كاظم ملك را نام برد كه در ميان مردم شهرتي بسزا يافته بودند و در عين اينكه يكي بزاري داشت و ديگري لقب ملك التجّار را بدنبال اسم خود ميكشيد گاهي محض خنده و تفريح لطيفهاي ميگفتند و مجلس دوستان را نشاطي ميبخشيدند، از طرفي هر دو به دربار رفت و آمد داشتند و مورد توجه شخص ناصر الدين شاه
______________________________
(1). همان كتاب، ص 93.
(2). همان كتاب، ص 136.
(3). مسنترين.
(4). خاطرات اعتماد السلطنه، پيشين، ص 235.
ص: 603
بودند.
شيخ شيپور دلقك مردي بود كه در زمان ناصر الدين شاه ميزيست و به دربار رفت و آمد داشت اين طور كه مشهور است شيخ شيپور با دماغ (شايد هم با دهان خود، آنچنان صداي شيپور را تقليد ميكرد كه انسان را به حيرت واميداشت به قولي ناف اين مرد را نبريده بودند و او از اين وسيله جهت مسخرگي و خنده استفاده ميكرد و ضمن متلكي شيرين آن را از زير پيراهن درميآورد و به همه نشان ميداد، رقص شكم و لطيفههاي او معروف است.
شيخ كرنا نيز دلقك ديگري بود كه در نمايشهاي خندهآور شركت ميجست و با دهانش صداي كرنا را تقليد ميكرد و غالبا چپقي (با دسته يك متر تا 5/ 1 متر) با خود داشت كه انسان را به ياد كرنا ميانداخت و شايد هم به اين سبب نام او شيخ كرنا مانده است.
دوستعلي معير الممالك (در كتاب يادداشتهايي از زندگي خصوصي ناصر الدين شاه) مينويسد: «روز سوم عيد «سلام سردر» منعقد ميگرديد و در واقع تفريحي به شمار ميرفت.
در اين روز شاه با دستهاي از خلوتيان و خواص آنجا ميرفت قوچبازها، خرسبازها، و ميمونبازها كه در مدت سال حيوانهاي خود را براي اين روز و گرفتن خلعت و انعام ميپرورانيدند با بندبازان زبردست و كشتيگيران در ميدان گرد ميآمدند. كريم شيرهاي و اسماعيل بزّاز دو مسخره معروف شهر هم در آن ميان حاضر و براي خنداندن شاه آنچه از پير استاد داشتند به كار ميبردند ... «1»»
كريم شيرهاي چند نفر همكار و دستيار داشت كه به كمك ذوق و سليقه آنها و هوش و استعداد خود نمايشهاي خندهدار و انتقادي به وجود ميآورد و آنها را به مورد اجرا ميگذاشت.
در اين بازيها خود او غالبا نقش اول نمايش كه عبارت بود از (پادشاه- حاكم- بقال) را بازي ميكرد و رفقايش نيز با نامهاي مخصوص نمايشي مانند ريشكي، ماستي، پسيكي و ميرزا يوشان خان و امثال آن قسمتهاي ديگر بازي را به عهده ميگرفتند.
مايه اصلي نمايشهاي كريم، انتقادهاي تند و صريح بود كه او همراه شوخي و متلك از وضع مملكت، دربار و حاكمهاي وقت و بعضي ملانماها مينمود.
هنر كريم شيرهاي و دستيارانش در اجراي نمايشنامه «بقالبازي در حضور» و ساير نمايشنامههاي انتقادي و خندهآور، در اين بود كه آنها غالبا متن منظم و حاضرشدهاي را در اختيار نداشتند و بنا به ذوق و هوش و ابتكار خويش مناسب اوضاع و احوال زمان، در آن واحد از خود سخن ميگفتند و هميشه شيرينترين و جالبترين نمايشنامهها را ارائه مينمودند ... «2»»
______________________________
(1). حسين نوربخش: كريم شيرهاي، ص 39 به بعد.
(2). همان كتاب، ص 39 به بعد.
ص: 604
آقاي بهرام بيضائي مينويسد:
«تنها در سال 1248 شمسي بود كه به دستور ناصر الدين شاه و مباشرت دوستعلي معير الممالك عظيمترين نمايشخانه همه اعصار تاريخ ايران يعني «تكيه دولت» در زاويه جنوب غربي كاخ گلستان با گنجايش حدود بيست هزار نفر و صرف معادل يكصد و پنجاه هزار تومان ساخته شد (از كتاب نمايش در ايران).
وقتي ناصر الدين شاه از سفر اول خود كه به اروپا رفته بود بازگشت تحت تأثير آمفيتئاتر پاريس دستور ساختمان تكيه دولت را صادر كرد ولي چون از چوب تكفير ميترسيد و از علماي بزرگ آن زمان مثل حاج ملا علي كني حساب ميبرد، و خود متظاهر به مذهب بود به نمايشهاي دروازه دولت رنگ مذهبي داد و آنجا را براي تعزيه و نمايش ديني در نظر گرفت ...
تكيه دولت آنقدر بزرگ بود كه 20 هزار نفر را در خود جاي ميداد و بازيگران نمايشها با اسب و شتر وارد آن ميشدند و با هم به نبرد ميپرداختند و حتي صحنه آتش زدن خيمههاي امام حسين در آن، با همه عظمت و شكوه و غم و اندوهش به نمايش گذارده ميشد.
علاوه بر تجسم و تعزيه واقعه كربلا كه هر ساله در دهه اول محرم در تكيه دولت به موقع اجرا گذارده ميشد ناصر الدين شاه دستور برگزاري نمايشهاي ديگري را هم داده بود كه هيچ ارتباطي با عزا و سوگواري ماه محرم نداشت و صرفا نمايشهاي هنري بود ... از جمله اين نمايشهاي تفريحي تئاتر درة الصدف، مختار، امير تيمور، يوسف و زليخا، عروسي دختر قريش، سليمان و بلقيس و موسي و فرعون بود ... نمايشهاي تكيه دولت به قدري عالي و مجلل و سرگرمكننده بود كه زنها از صبح خيلي زود با چادرها و چاقچور و روبنده و يك بقچه غذا به آنجا ميرفتند ... ولي متأسفانه بيش از دو ماه از سال اينگونه نمايشها برگزار نميشد و تكيه دولت داير نبود و مردم بيصبرانه منتظر فرارسيدن ايام عزاي سال بعد بودند ... بعد از بسته شدن تكيه دولت ... آنها كه دستشان به دهانشان ميرسيد هرچند يك بار از دلقكها و مسخرههاي معروف آن زمان دعوتي به عمل ميآوردند تا برايشان نمايشهايي برقرار نمايند.
... مسخره به قولي دلقك ژندهپوش و لاقيدي بود كه با گرفتن مختصر پولي در جشنهاي ملي و بزمهاي خصوصي ظاهر ميشد و به خواندن و رقصيدن و مناسبگويي و لودگي و بامزگي ميپرداخته است و ضمن بازيهاي خوشمزه و سرگرمكنندهاش اخلاق و احوال محيط و صفات افراد ثروتمند و مرفه را هم به ريشخند ميگرفته است، در قالب طنز و شوخي انتقادهاي سخت و شديدي از طبقات بالانشين مينموده است ... «1»»
آقاي بهرام بيضايي مينويسد: «برخي از اين «مسخرهچي» ها چنان در كار خود
______________________________
(1). همان كتاب، ص 23 به بعد.
ص: 605
لودگي و ظرافت و چيرهدستي داشتند كه مورد حمايت امرا واقع ميشدند و پايشان به دربارها باز ميشد و مسخره يا طلحك يا نديم خاص ميشدند. چيزي را كه مردم در مسخره بيشتر دوست ميداشتند مايه انتقادي او بود زيرا مسخره در قالب طنز و هزل انتقادهايي از طبقه بالا ميكرده است و استقبال مردم از مسخره، بيشتر براي آن بود كه او را زبان خود ميديدند ... «1»»
ناگفته نگذاريم كه شوخي و مطايبه در حد اعتدال، منع شرعي ندارد و حضرت رسول به مصداق «لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا «2»» گاه در ساعات فراغت با عيال و بستگان و نزديكان خود به تفريح و شوخي ميپرداختند و با عطوفت و مهرباني از مردم دلجويي ميفرمودند.
جيجك عليشاه
نمايشنامه جيجك عليشاه نوشته ذبيح الله بهروز است، كه در پنج پرده تهيه و تنظيم گشته و به سال 1924 ميلادي برابر سال 1303 شمسي در برلين چاپ و منتشر شده است.
نمايشگاه در يكي از تالارهاي دربار
صدر اعظم، مورخ الملك، مفخر الشعراء نديم دربار و چند نفر ديگر ايستادهاند با هم حرف ميزنند كريم شيرهاي داخل ميشود.
كريم شيرهاي (با لهجه اصفهاني)- آقايان وزرا آقايان امرا سلام عليكم و قلبي لديكم!!
صدر اعظم: (با صداي كلفت و تكبّر) عليكم السلام حاجي كريم، احوالت چطوره؟
كريم شيرهاي- دستش را با دهنش تر ميكند و ميزند به گردنش آقاي صدر اعظم، ميندازيم.
صدر اعظم (رويش را برميگرداند اخم ميكند چيزي نميگويد)
وزير دواب (داخل ميشود تعظيم ميكند به صدر اعظم، با لهجه تركي)- سلامون عليكم. (بعد به مفخر الشعرا و كريم شيرهاي چپچپ نگاه ميكند و رويش را برميگرداند).
صدر اعظم- عليكم السلام، آقاي للهباشي احوال شريف؟
وزير دواب- از مرحمت شما بوسيار خوب است.
كريم شيرهاي با وزير دواب شوخيهاي زننده ميكند. نديم دربار از كريم شيرهاي خواهش ميكند كه به سركار وزير دواب جسارت نكند.
كريم شيرهاي (خطاب به نديم دربار ميگويد): سرت تو جيبم، جيبم تو خلا!.
______________________________
(1). نمايش در ايران، پيشين، ص 54.
(2). بهره و نصيب خود را در زندگي از دست ندهيد.
ص: 606
حاضران بلند ميخندند. از پشت سر صداي يساولها بلند ميشود. بريد بريد با پشت بريد بيا (شاه يواش به اطراف نگاه ميكند و داخل ميشود همه چند مرتبه تعظيم ميكنند ...)
شاه (به وزير دواب): باز امروز هم اوقاتت گُه مرغي است.
وزير دواب (تعظيم ميكند): گوبان اين مرتيكه نميگوزا ... (اشاره به كريم شيرهاي).
شاه (با تغيير و تندي)- خوب (شاه مينشيند روي صندلي).
صدر اعظم- قربان خاكپاي جواهرآسايت گردم ... اخبارات و اوضاع ممالك محروسه از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب همه برحسب مرام و آيات انتظام و رفاهيت در اطراف و اكناف حكمفرماست ... هركجا شهري است چون روي عروسان آراسته و هركجا بندهاي است از همگنان در بندگي گوي سبقت برده چنانكه در سراسر خطه واسعه اين كشور چيزي جز زلف خوبان پريشاني ندارد و دلي چون دل ساغر خونين نباشد و جناب مفخر الشعراي جيجكي مصداق اين مضمون را در قصيده روزانه خود به رشته نظم درآورده، به عرض خاكپاي اقدس همايون خواهد رسانيد و ...
وزير دواب- گور ...
شاه- هس ... نفست بگيره، خوب معلوم ميشود اخبارات خوب است، مفخر بگو ببينم چه ساختهاي.
وزير دواب- گوريا ...
شاه- با تشر و اخم مردكه ... خفه شو. مفخر الشعرا (پيش ميآيد تعظيم ميكند و ميخواند):
شها تو شاهي و گيتي سراسرند اسيرنه مثل داري و مانند و ني شبيه و نظير حاضران- بهبه، احسنت، احسنت.
مفخر الشعرا:
كجاست آنكه ترا بنده نيست در عالمهر آنكه نيست بگو آيد و كند تقرير حاضران- احسنتاحسنت، بهبه (شاه سرش را تكان ميدهد).
جهان سراسر در زير حكم توست اي شاهكنونكه حكم چنين شد جهان ببند و بگير
بگير قيصر روم و فرست سوي كلاتبيار شنگل چين و بنه بر او زنجير حاضران (با صداي بلند) احسنتاحسنت، جفّ القلم، بهبه، مكررمكرر.
پس از آنكه مفخر الشعرا، شعر را به پايان ميرساند شاه به رئيس خلوت دستور ميدهد تا طاقه شال و صد تومان به مفخر الشعرا بدهد. بعد به پيشنهاد صدر اعظم مورخ الملك به شيوه هر
ص: 607
روزه تاريخ گذشته را در حضور شاه ميخواند.
پرده اول پس از گزارش مفصل مورخ الملك در پيرامون قحطي كرمان و بلوچستان و همجوم كفّار فرنگ به بلاد اسلام و شرفيابي اقيانوس العلوم به پيشگاه شاه و شنيدن شكايات و اظهارات وزير دواب و دفاعات كريم شيرهاي پايان مييابد ... «1»»
نقش دلقكهاي درباري
همانطور كه آقاي دكتر محجوب يادآور شدهاند، در كشورهايي كه از آزادي بحث و انتقاد خبري نيست و مردم در بيان مظالم و بيدادگريهاي زمامداران آزادي عمل ندارند، گروه دلقكها به مناسبت آزادي كاملي كه در بيان حقايق «در لباس هزل» دارند چون دريچهاي اطمينان تا حدي از عصيان و طغيان خلق جلوگيري ميكنند. از قديم گفتهاند كدام شوخي است كه نيمي از آن جدي نباشد، دانايان روزگار، آنچه را كه ابراز صريح آن را صلاح نميدانستهاند در لباس قصه و به صورت تمثيل و كنايه بيان ميكردهاند به قول سعدي
نگويند از سر بازيچه حرفيكز آن پندي نگيرد صاحب هوش اين پندي كه صاحب هوش از قصه ميگيرد همان حقيقتي است كه اظهار صريح آن مايه رميدن، شنوندگان ميشود، داستانسرا براي پوشانيدن تلخي آن، لعابي شيرين از افسانه بر گرد آن ميكشد.
هرقدر اظهار صريح و حقايق دشوارتر و خطرناكتر باشد، ضرورت مزاح و هزل و افسانهسرايي و مثل گفتن بيشتر افزايش مييابد ... در دوران حكومتهاي استبدادي پادشاهان و ارباب قدرت همواره در دستگاه خويش مردي مرفوع القلم نگاه ميداشتند تا بتواند حقايق را كه مردم عادي از ابراز آن بيم دارند، به زبان هزل و ظرافت و در قالب شوخي و تمثيل و افسانه به تعريض و كنايه يا اشارت بازگويد.
كار اينگونه افراد هم به سود مردم و هم به نفع دستگاه سلطنت بود، چه از طرفي دستگاه به وسيله ايشان از معايب و نقاط ضعف خويش و كارگزاران دولت و دربار باخبر ميشد و از سوي ديگر گفتههاي مسخرگان درباري تا حدود زيادي همان حرفها بود كه از نهفتن آن ديگ سينه مردم و ستمديدگان جوش ميزد، و چون ميديدند كه مسخرهاي يكي از رجال دولت را به تازيانه انتقاد تنبيه ميكند، و معايبي را كه از كار و كردار وي ناشي شده و ستمي را كه به خلق رسيده است به صراحت در برابر شاه و رجال دولت بازميگويد گفتههاي وي براي آنان مايه تسلي خاطر بوده در حقيقت مسخره در اين مقام زبان گوياي مردم و طبقات
______________________________
(1). كريم شيرهاي، پيشين، ص 340 به بعد.
ص: 608
محروم و محكوم، وي را ترجمان خواستهاي خويش ميديدند. به همين سبب است كه اگر مقلّدي در كار خويش ذوق و هنر كافي نشان ميداد، و گفتههاي او از شايبه غرض و تملق و نفعپرستي و رياكاري پيراسته بود به زودي دهانبهدهان نقل ميشد و صورت مثل ساير به خود ميگرفت (چنانكه كار و كردار بسياري از مقلدان و گفتههاي ايشان تا امروز باقيمانده و به صورت روايتهاي شفاهي و ضرب المثلها به ما رسيده است).
مقلدان و مسخرگان برخلاف ظاهر بيقيد و لاابالي؛ حقطلبي و دفاع از عدل و درافتادن با ظلم و جور از خصوصيتهاي بارز ايشان بوده است و در اين راه گاهي جان خود را نيز به خطر ميافكندهاند. افسوس كه گذشتگان كمتر، به اهميت اجتماعي اين گروه و باري كه از دوش خاطر مردم برميداشتهاند توجه كردهاند و در نتيجه امروز منبع تحقيق در باب مقلدان، همان روايتهاي شفاهي مردم كوچه و بازار است و به ندرت ميتوان به كتابي برخورد كه در آن نام مقلدي ثبت شده يا از كارهاي وي سخني به ميان آمده باشد و بيشتر منابعي نيز كه ذكري از اينگونه مردمان كردهاند مطالبشان استطرادي و تبعي و به صورت جمله معترضه است و شايد آثار عبيد زاكاني كه در آن از گفتارها و كارهاي مسخرگان به طور مستقيم سخن در ميان آمده در ادب فارسي منحصر به فرد است.
در مورد كار مسخرگان ظاهر قضيه اين بود كه مرد شوخطبع و بذلهگوي در ضمن ساير حواشي و خدم و حشم دربار به دستگاه سلطنت مطلقه پادشاهان قديم راه مييافت و خاطر پادشاه را با لطف طبع و ظرافت و انگيختن مضمونهاي شيرين و دست انداختن درباريان مسرور ميساخت و در اينكار دست رد بر سينه هيچكس نمينهاد و حتي اگر در كار خود استاد و به رموز آن مسلط بود، گاهگاه در مواقع مقتضي با شخص پادشاه نيز مزاح ميكرد و در لباس هزل و ظرافت خاطر وي را به حقايقي كه ديگران جرأت بيان آن را نداشتند متوجه ميساخت.
اما وقتي نيك بنگريم ميبينيم كه هيچ دربار استبدادي و هيچ دستگاه حكومت مطلقه و مركز قدرت و خودكامگي بيچونوچرا، در هيچ زمان و مكاني، در شرق و غرب و شمال و جنوب در عصر باستان يا قرنهاي جديد از وجود مسخرگان خالي نبوده است. در دستگاه سلطان محمود غزنوي طلحك ميزيسته و در دربار لويي 14 تريبوله آمد و رفت داشته و در عصر ناصر الدينشاه قاجار كريم شيرهاي (نايب كريم) با مسخرگي و تقليد داد خود از كهتر و مهتر ميستانده است ... «1»»
______________________________
(1). نقل از مقدمه دكتر محمد جعفر محجوب بر كتاب كريم شيرهاي، تأليف نوربخش، ص 6 به بعد.
ص: 609
رقص و آواز در براب ملا علي كني
يكبار كريم شيرهاي در عيد نوروز به اغواي تني چند از بزرگان، درحاليكه عبايي به دور خود پيچيده بود به سراغ ملا علي كني رفت و در راه به آقا گفت چند سؤال داشتم. ملا علي گفت بپرس فرزند. كريم قيافه مرد سادهلوحي را به خود رفت و گفت ميخواستم بدونم كه آيا دست زدن به پوست گاو و گوسفند از نظر دين اسلام حرام است يا حلال؟
ملا علي كني از اين سؤال بيجا، يكهاي خورد و به سادگي در جواب كريم گفت حلال است. كريم پرسيد- تراشيدن و به كار بردن چوب چطور؟ ملا علي كني گفت مشروط بر اينكه از آن به عنوان آلت قمار استفاده نشود حلال است. كريم پرسيد سيم چطور؟ گفت:
حلال است. كريم پرسيد آيا صحبت كردن از كبوتر و ماهي و آهو و گل و بارون حلال است يا حرام؟
ملا علي كني درحاليكه از اين سؤالات بيمعني و مهمل به حيرت رفته بود جواب داد، از نظر شرع اشكالي ندارد ... كريم جا باز كرد با دايره و كمانچه مشغول زدن و رقصيدن و با صداي خوش شعري خواند بدين مضمون:
ديشب كه بارون اومديارم لب بوم اومد
رفتم لبش ببوسمنازك بود و خون اومد
خونش چكيد تو باغچهيه دسته گل دراومد ... مردم از ديدن حركات موزون و شنيدن صداي گرم كريم شيرهاي شاد و مسرور شدند و به شادي و پايكوبي مشغول شدند. حاجي ملا علي كني كه اين وضع را ديد با عصبانيت جمعيت را امر به سكوت نمود.
كريم با فروتني گفت: قربان خودتان فرموديد بهكار بردن چوب و پوست و سيم حرام نيست و سرودن شعر و خواندن گناه شمرده نميشود، منهم با همين وسايلي كه حرام نبود خواندم و رقصيدم، به علاوه الآن ايام عيد است و مردم احتياج به ساز و ضرب و شادي دارند و من عامل به وجود آورنده اين شادي و نشاطم حالا كه شما اجازه خواندن و رقصيدن را نميدهيد بنده هم دست ميكشم. كني كه از شهامت كريم خوشش آمده بود لبخندزنان گفت: شغلت چيه مرد؟ گفت: مسخره دورهگردي هستم، كارم شيرينكاري و آواز و ضرب است، كني از مجموع حركات او به نشاط آمد و راه منزل، در پيش گرفت ... «1»»
______________________________
(1). همان كتاب، ص 113 به بعد.
ص: 610
تفريح و رقص در بين چادرنشينان
مادام ديولافوا در حدود صد سال پيش مينويسد: «در ميان آنها از دانش و كتاب خبري نيست، فقط شبها در كنار آتشي كه براي روشنايي ميافروزند پيرمردان قصه ميگويند و رسومي محدود از نسلهاي گذشته برايشان باقي مانده است. چادرنشينها گاهي نيز به وسيله درويشهاي دورهگرد سرگرم ميشوند و از حكايات يكنواخت آنها، راجع به شكار و غارت لذت ميبرند. اخيرا گروهي رقاص را ديدم كه با سرپرستي مردي بداخم حركت ميكرد ...
فريادهاي دسته موسيقي طنين مياندازد و تنبك استوانه مخروطيشكل صدا ميكند و سازهاي يكزهي خشمگينانه صداي چرخ زنگخورده ميدهند، پسرهاي جوان با موهاي بلند دامن زنانه پوشيدهاند و آستينهاي بيانتهاي پيراهنشان را رها ميكنند، قاشقكهاي فلزي به دست ميگيرند و رقصي شهوتانگيز اجرا ميكنند و روي پاشنههاشان ميچرخند، آستينها، زمين را جارو ميكند و سپس مثل بالهاي سفيد بالاي سر رقاص از هم باز ميشود، دامنها ميچرخند و زلفها روي صورتها پخش ميشوند. پسربچه در پشت ابري از زلف پرگرد و خاك ناپديد ميشود تا تماشاگران بتوانند تصوير يك زن رقاصه را در خيال مجسّم كنند. حركات اين رقاصان از ملاحت بيبهره است و از اين موسيقي گوشخراش هيچ نغمه منظّمي شنيده نميشود ولي در عوض تابلويي درخشان ايجاد ميشود كه در آن درخشش ياقوتهاي بدلي فينه و تلألؤ نيمكرههاي كمربند به هم مخلوط ميشوند ... عدهاي از عربهاي لاغر ... چفيه بر سر و عباي پشم شتر بر دوش دور رقاص را دايرهوار گرفتهاند.
از اين ساززنهاي خشن خواستم بگذارند اشعارشان را بنويسم، معلوم شد اشعار را حفظ نميكنند بلكه خوانندگان بداهة و برحسب تخيلشان شعر ميگويند و اين سرچشمه الهام هميشه به فراواني از ميان لبهاي برنزيشان جريان دارد با وجود اين چند سطري را دزدانه يادداشت كردهام:
«تو بخوابم آمدي و در خواب مهربانتر از بيداريت بودي، خدا كند كه صبح نيايد و شب تا هزار سال طولاني شود. اگر خواب فروشي بود تو قيمت آن را نيز براي دلدادگانت ميافزودي، تو را در خواب ديدم و از لبانت بوسههاي لذتبخش گرفتم دست تو در دست من بود و كنار هم خفته بوديم. تا وقتي كه بيدار شدم دست راستم دستهاي تو را ميفشرد و دستهاي تو نيز دست مرا ميفشرد. تمام روز خواستم بخوابم تا شايد دوباره تو را ببينم ولي خواب به سراغم نيامد. چگونه ميتوانم دور از زيبايي اندامي به اين نرمي تن به زندگي بدهم. اگر زيبايي تو را به طاووس تشبيه كنند بيعدالتي كردهاند، اگر بگويم درخت بيدي هستي كه در فردوس كاشته شدهاي به تو توهين كردهام، اگر بگويم مرواريدي هستي كه در دل دريا مخفي
ص: 611
شدهاي باز بيعدالتي است ... «1»»
نمايشنامهنويسي
به نظر يحيي آرينپور: «نمايش و نمايشنامهنويسي به مفهوم اروپايي آن در ايران سابقه نداشت و از مدتها پيش فن نمايش منحصر به شبيهخواني بود كه در دهه اول محرم اجرا ميشد. شبيهخواني، يا به اصطلاح عامه تعزيهخواني، عبارت از مجسم كردن و نمايش دادن شهادت جانسوز حضرت حسين، سيّد الشهدا، و ياران آن بزرگوار، يا يكي از حوادث مربوط به واقعه كربلا بوده. اين تراژديهاي مذهبي شباهت زيادي به نمايشهاي ديني يا اخلاقي داشت كه در قرون وسطي در اروپا نمايش داده ميشد. تعزيه و شبيهخواني ظاهرا در ايران ريشه قديمتري دارد. ديلمان كه پادشاهان ايراني و شيعي مذهب بودند مظالم خلفا و داستان جانگداز كربلا را به صورت شبيه، مجسم ميساختند. اما اين نمايشها صامت بود و افراد نمايش با لباس مناسب سواره و پياده خودنمايي ميكردند تا آنكه بعدها تعزيهخواني با شعر و آواز كه در واقع يك نوع «ملودرام» بود معمول گرديد. شبيهخواني ناطق، ظاهرا در دوره ناصر الدين شاه در ايران معمول شده يا اگر قبلا چيزي از آن قبيل بود، در دوره ناصر الدين شاه رونقي بسزا يافت و شبيهخوانهاي زبردستي پيدا شدند. ظاهر آنست كه مشاهدات شاه در سفرهاي خود از تئاترهاي اروپا در پيشرفت كار تعزيه و شبيهخواني بيتأثير نبوده است.
متن تعزيهنامه، در ازمنه نسبتا اخير تهيه شده است، مطالب آنها معمولا نوشته نميشد و تنها اشعار و مجالس، يعني نقش و نوبت هركس را در همان موقع اجرا براي استفاده تعزيهخوانان روي ورقهاي يادداشت ميكردهاند و بنابراين غالبا نام مؤلفين آنها بر ما مجهول مانده است.
تكيه دولت براي اجراي نمايش و تئاتر ساخته شد اما چون اهل مذهب مخالفت كردند تماشاخانه تبديل به تكيه و محل تعزيهخواني گرديد. هريك از غرفههاي تكيه دولت به شاه و به بانوان و درباريان اختصاص داشت و در صحن تكيه، جايگاه بزرگي بر تعزيهخوانها بود. در تعزيهها غير از شهدا پيامبران، پادشاهان و فرشتگان و جنيّان و گاهي يك نفر فرنگي بنام «سلطان قيس» نقش و نوبت داشتند و بعضي از اين تعزيهنامهها را دانشمندان اروپايي جمعآوري و ترجمه و چاپ كردهاند.
شبيهخوانيها، چنانكه گفتيم بيشتر جنبه عزاداري داشته ولي شبيهخوانيهاي خندهداري هم بود. كه از آنجمله است عروسي قريش، سليمان و بلقيس و امير تيمور و والي شام كه هم در
______________________________
(1). سفرنامه مادام ديولافوا، ترجمه ايرج فرهوشي، ص 112.
ص: 612
مجالس مردانه و هم مجالس زنانه اجرا ميشده است ... «1»»
بازيهاي فكاهي
از روزگاران پيش در كنار شبيهخواني يك نوع نمايش ملي شبيه به نمايشهاي سيركي هم در ايران وجود داشت كه عبارت بود از صحنه بازيها و شيرينكاريهايي كه دلقكان و مسخرگان درباري و بازاري (لوطيان و مطربان) اجرا ميكردند. بازيگران اين صحنهها ضمن اجراي يك رشته عمليات بندبازي و رقص و آواز، دشمنان خود را به باد مسخره ميگرفتند و غالبا در لفافه عبارات شيرين، دو پهلو به حكام و فرمانروايان و حتي روحانيان درباري ميتاختند. متن اين نمايشنامهها مكتوب نبود و انتخاب مضمون آنها بستگي به ميل نمايشدهندگان، و وضع و حال حضار و اقتضاي مقام داشت و بطور كلي نميتوان آنها را جزء آثار هنري و ادبي بشمار آورد.
مشهورترين اين بازيها بازي حاجي الماس است. حاجي الماس غلام سياهي است كه به دختر ارباب عشق ميورزد. پدر و مادر دختر از قضيّه خبردار ميشوند و حاجي الماس را سياست ميكنند. حاجي الماس به نوبه خود شيوه زدن آقا را به گوش خانم و رفيقبازي خانم را به گوش آقا ميرساند و ميان آنها را بهم ميزند و تلافي خود را درميآورد.
ديگر از نمايشهاي فكاهي بازي «خانم خرسوار و شمبلهغوره» و امثال آنهاست كه هر كدام به مناسبت زمان خود جالب بوده و نتايج اخلاقي نيز داشتهاند.
همه اين آثار در حد فاصل ادبيات عامه، و ادبيات بديعي قرار گرفتهاند و از نظر هنر چندان قابل توجه نيستند.
بقالبازي در حضور
امّا بر اثر توسعه روابط ايران با غرب و بالا بودن سطح فرهنگ و دانش اروپايي، بتدريج بازي و نمايش نيز وضع بهتر و متكاملتري بر خود گرفت و هرچه از رونق تعزيه و شبيهخواني كاسته ميشد بر گرمي بازار بازيهاي خندهدار، افزوده گشت و بازيگران مقلد كه كارشان جز تقليد و مسخرگي و درآوردن ادا و اطوار و خندانيدن شاه و درباريان نبود، بر آن شدند، كه «چاشني از انتقاد اشخاص و اوضاع» در شيرينكاريهاي خود وارد كنند.
كاملترين نمونه اين نمايشنامهها بقالبازي در حضور است. مصنّف و تاريخ تحرير اين نمايشنامه معلوم نيست. به گفته دكتر ابو القاسم جنّتي عطايي مؤلف كتاب بنياد نمايش در ايران،
______________________________
(1). يحيي آرينپور: از صبا تا نيما، ج 1، ص 322 به بعد، نقل به اختصار.
ص: 613
اين نمايشنامه را براي اولين بار در سال 1317 سيد علي نصر معرفي كرد. و در جزوه درس تاريخ تئاتر در فصل مربوط به ايران، آنجا كه سخن به دلقكهاي دربار ناصر الدين شاه ميرسد، نوشته است: «معروفترين آنها كريم شيرهاي است و اين شخص گاهي در بازيهايش انتقاداتي نيز مينمود.»
... از نمايشنامه بقالبازي در حضور:
مجلس اوّل: دو روز قبل از عيد مولود، شاه در يكي از اطاقهاي ديوانخانه در بالاي كرسي نشسته عملجات صف كشيده ايستادهاند.
شاه- (به وزير حضور) پسفردا عيد مولود است.
وزير حضور- بلي تصدقت شوم، آتشبازي و جشن و چراغان همه مهيّاست و جمله اهالي ايران، خاصه جاننثاران، منتظر جشن و عيش به شكرانه سلامت و دوام دولت و عيد مولود مسعود همايوني بوده و اميدوارم كه انشاء الله سالهاي سال در ظلّ رأفت و مرحمت سركار اعليحضرت قدر قدرت اقدس در همين عيد سعيد به دعاگويي ازدياد عمر و دولت شاهنشاه جمجاه مشغول و مفتخر باشيم.
حاضرين حضور- (به آواز بلند) آمين يا رب العالمين.
شاه- (در بالاي كرسي نشسته است دست بر سبيل كشيده به لباس خود نگاه كرده و در كمال متانت به وزير حضور ميفرمايد) بلي ميل مبارك شاه هم بر اين است كه امسال عيد ما از سالهاي ديگر بهتر گرفته شود. حاضر كنيد آنچه لازم است خوب خوب خوب پاكيزه پاكيزه پاكيزه.
... الدوله- بلي قربان از تصدق سر مبارك قبله عالم.
شاه- (به ... الدوله) برويد بيرون بنشينيد و درست قرار بگذاريد و همه چاكران دربار سلام عام شرفياب شوند ...
كريمخان- (بعد از خواندن سياهه خطاب به نوروز خان برادرش ميكند) نوروز خان بيا وضع ما را تماشا كن و درد بيدرمان ما را ببين پسفردا عيد مولود شاه است و سلام عام خبر كردهاند ... از حالت نوكر كه خبر ندارند، پدر مردم را سوزانده جيره عليق كه بالمرّ، مقطوع و سال از نصف گذشته ديناري مواجب نيست، قرض ده تومان و ده شاهي، تنزيل از حد گذشته، اسباب و اوضاع چه به فروش رفته و چه در رهن، بعد از 50 سال نوكري يك شمشير نمانده است كه به كمر بسته به سلام برويم، به فرض اينكه شمشير هم بود، اسب از كجا بياوريم به آدمها چه بگوييم كه مواجب ندادهايم اي واي داد و بيداد ... «1»»
______________________________
(1). همان كتاب، ص 328 تا 342.
ص: 614
... در اينجا بايد گفته شود كه نه تنها در دوره ناصري، بلكه بعدها هم سليقه مترجمين ايراني آن بود كه مضمون كمديهاي مولير و ديگران را اقتباس و آزادانه تحرير كنند تا با مذاق خوانندگان و تماشاگران ايراني سازگار افتد.
آخوندزاده
قديمترين نمايشنامههايي كه به تقليد اروپاييان نوشته شده است از آقا ميرزا فتحعلي آخوندزاده است كه ميرزا جعفر قراچهداغي آنها را از زبان آذربايجاني به فارسي ترجمه كرده و اين ترجمهها مانند نمايشنامههاي ديگرگونشده مولير در ادبيات نوين و هنر نوزاد نمايش ايران محلي پيدا كرده است .. آخوندزاده پيش از سفر تفليس از تئاتر و نمايش بيخبر بوده و نخستين آشنايي او با هنر نمايش در سالهاي دهه پنجم قرن نوزدهم صورت گرفت. در اين روزگار در سالنهاي شاهزادگان ثروتمند گرجستان و گاهي در هواي آزاد، كنسرتهايي ترتيب مييافت و قطعات كوتاهي از آثار نويسندگان ووس و گرجي به معرض تماشا گذاشته ميشد ... آخوندزاده اين نمايشها را تماشا كرد و با اكثر نمايشنامههاي مهم و معتبر صحنههاي روس از جمله نوشتههاي گوگول و استروسكي آشنا شد و از شكسپير و مولير الهام گرفت. همه اينها در مجموع تأثير بسزايي در هنر نويسندگي او به جا گذاشت تا آنكه خود به هوس نوشتن نمايشنامه افتاد و در خلال سالهاي 1850 تا 1856 م صحنههايي روشن و درخشان از معيشت حقيقي مردم آذربايجان بوجود آورد و جهات تاريكي زندگي آنان را بيگذشت و اغماض به باد انتقاد گرفت ... يكي از آثار شايان توجه آخوندزاده داستاني است به نام ستارگان فريبخورده يا حكايت يوسف شاه سراج كه در تاريخ 1857 م (1273 ق) نوشته شده است.
زمان وقوع داستان، مقارن است با سلطنت شاه عباس بزرگ از پادشاهان صفوي و موضوع آن از يك واقعه تاريخي درباره مرد زينسازي كه موقتا به شاهي رسيده اقتباس گرديده است. توضيح آنكه در سال هفتم پادشاهي شاه عباس ستارههاي دنبالهداري در آسمان پديد آمد، منجمين پيشگويي كردند كه ظهور اين ستاره نشانه تغيير يا مرگ پادشاهي از سلاطين زمان است و جلال الدّين محمد يزدي منجمباشي شاه چنين چاره انديشيد كه شاه چند روزي از سلطنت كناره گيرد و كسي را كه محكوم به مرگ باشد به جاي خود بنشاند، پس يوسف نامي تركشدوز را كه پيرو يكي از طوايف ضاله اسلام موسوم به نقطوبه بود و به تناسخ و ديگر مباني كفرآميز اعتقاد داشت، لباس شاهي بر تن كرده تاج بر سر نهادند و به تخت نشاندند و شاه در برابر او به خدمت ايستاد و او سه روز پادشاهي كرد و روز دهم ذيقعده 1001 او را به دار آويختند و شاه بر سرير سلطنت بازگشت (عالمآراي عباسي).
ص: 615
غرض مؤلف از اين داستان بيان ظلم و استبداد شاه و ناداني و چاپلوسي وزرا و رجال و روحانيان درباري و حاشيهنشينان ديگر و توضيح اين مطلب است كه باعث ويراني ايران محتشم، و زبوني دولت عليّه همانا امناي دولت و علماي عظام و وزراي ذوي العزّ و الاحترام بودهاند. وزرا و اركان دولت با بياني چاپلوسانه در حضور شاه ميكوشند اعمال پست و ابلهانه خود را هنر بزرگ و خدمت شايستهاي جلوه بدهند. سردار زمان خان وزير جنگ ميگويد:
«اگرچه شماره لشكريان ما از عثمانيان كمتر نبود، ليكن حيفم آمد كه سربازان فرقه ناجيه را در مقابل گروه ضاله به كشتن بدهم اين بود كه دستور دادم از مرز عثماني تا انتهاي خطه آذربايجان كشتزارها را معدوم و چارپايان را نابود سازند، پلها را ويران و جادهها را خراب كنند، هنگامي كه بكر پاشا سردار سپاه عثماني، از مرزهاي ما گذشت ... راهها چنان خراب شده بود كه ... ناچار بعد از سه روز افتان و خيزان ... از تبريز بيرون شد ... بدين منوال حتي يك قطره خون از دماغ لشكريان ما نريخت ... ويران ساختن پلها و جادهها پامال كردن زراعت كشاورزان و از ميان بردن چارپايان بنام يك سياست جنگي و تدبير مملكتداري با تبختر و مباهات به عرض ميرسيد و اعليحضرت ... خم به ابرو نميآورد ... وزير ماليه ...
معاش مأمورين دولت را قطع ميكند، تا خزانه را پر كند و اين امر را هنري ميشمارد ... آيا در مقابل اين گروه طفيلي، يوسف سراج سيماي مثبتي است، يوسف همينكه به سلطنت ميرسد، تغييرات كلي در دستگاه دولت ميدهد و پيش از همه ادارات را تصفيه و وزراي نادان و متملّق را از كار بركنار ميكند، و به جاي آنان مردان كارآمد و خردمند ميگمارد و پس از آن شغل و وظيفه منجمباشي را بكلي لغو ميكند، و جزاها و سياستهاي وحشيانه مانند طناب انداختن، شقه كردن، گوش و بيني بريدن و چشم كندن را از ميان برميدارد و فرمان ميدهد كه كسي را نبايد و نميتوان بدون محاكمه و رسيدگي مجازات كرد ... يوسف شاه قوانين و مباني جديد وضع ميكند، از ميزان مالياتها ميكاهد، مأخذ ماليات را بر شهرنشينان ده درصد و بر مردم روستانشين پنج درصد قرار ميدهد، خدمتانه و سرانه و پايانداز و عوارض ديگر و خمس و زكات و مال امام و مانند آنها را لغو ميكند، و امور مالياتي را بدست كسان مورد اعتماد ميسپارد، راهها و پلها را تأمين ميكند ... در شهرستانها مكتبخانه و بيمارستانها ميسازد بطور خلاصه «يوسف شاه» در اين داستان رجل سياسي و مرد مصلح بزرگي است كه با برنامه وسيعي دست به كار زده و مؤلف در چهره او، ايدهآل اصلاحات اجتماعي و فرهنگي خود را نمودار ساخته است ... «1»»
______________________________
(1). تلخيص از همان كتاب، از ص 345 به بعد.
ص: 616
بنظر آقاي امير حسين آريانپور، در ايران هنر تئاتر با كندي فراوان به سير خود ادامه داده است. استثمار داخلي و استعمار خارجي، قرنها سكوت، قرنها ثبات، موانع بزرگي در راه تكامل اين هنر فراهم ساخته است، با اينحال نمايشهاي مردمپسند نظير سوك سياوش، بازي مير نوروزي، سايهبازي، خيمهشببازي، بازي تقليدچيها، تعزيه، و در سده نوزدهم، ادامه بازيهاي تقليدچيها: كچلكبازي، بقالبازي، سايهبازي كموبيش معمول بوده و از 1870 به بعد، ترجمههايي از مولير و شكسپير و نمايشنويسان بزرگ ديگر روي صحنه آمده است.
نخستين تماشاخانهها، در محل مدرسه دار الفنون، پارك اتابك، پارك ظل السلطان و پارك امين الدوله برقرار شده است، طبقه حاكم و اشراف ايران تئاتر و هنرپيشگان را مورد تحقير و تخطئه قرار ميدادند.
براي آشنايي با طرز تفكر اشراف ايراني توصيفي را كه يك مسافر ايراني از صحنه يكي از تئاترهاي فرنگ نموده است ذيلا نقل ميكنيم: «به مجلس تئاتر رفتيم، تالاري بس بزرگ و سخت مجلل بود، چلچراغهاي خورشيدآسا، محوطه را، چون روز روشن كرده بود، اعيان شهر با خوانين محترمه، ملبّس به البسه فاخر و مزين به جواهر نفيسه و معطّر به عطريات محركه به كرسيهاي شاهانه نشسته بودند ... بالاخره با صداي زنگي پرده بلندي كه در مقابل ناظرين آويخته بود، آرامآرام به كنار رفت و قصه تئاتر شروع شد. عمله تئاتر در كار بازيگري و مطربي يد طولا داشتند و ساعاتي چند ناظرين محترم و محترمه را مشغول خود كردند. در اختتام قصه عمله تئاتر جلو پرده قرار گرفتند و چنان مغرور مينمودند، كه گويي آن سفلهزادگان فرومايه در شمار ذوات محترم مملكتاند. و عجبا كه اعيان هم با خوانين خود به احترام آنها از جاي برخاستند و براي خشنودي آنها، خندان و شاديكنان، دستكزدن گرفتند، گويي ايشان را ظن آن نبود كه عمله تئاتر، دلقكان يا مطرباني بيش نيستند و بزرگداشت آنان در شأن بزرگان نيستند الحق راست گفتهاند كه: «دورهاي معكوس گردد كارها، شحنه را دزد آورد بازارها!».
با اين همه، با همه تخطئهها و تحقيرها، باز هم تئاتر ما از تكامل بينصيب نماند. در قرن بيستم، حركتي به سوي تئاتر ملي آغاز شد، از يكسو حسن مقدم، ذبيح بهروز، ميرزاده عشقي، سعيد نفيسي، صادق هدايت و ديگران؛ از سوي ديگر، فكري، خيرخواه، لرتا، نوشين، پرخيده و ديگران در اين راه پيش رفتند. ادامه پيشرفت تئاترپيشگان توانا، نمايشنويسان پرشور، گرايش به انقلاب ... بسيار اميدبخش بود؛ اما موانع همچنان انبوه و كوهي از موانع در راه تئاتر خودنمائي ميكرد.
تئاتر ديروزي ما كمدامنه، تئاتر امروزي ما آشفته، تئاتر فردائي و پسفردائي ما به بركت انقلاب البته گسترده، البته درخشان خواهد بود.
ص: 617
خوشا جامعه انقلابي! خوشا آزادي، حرمت انساني، آفرينندگي، زيبايي، خوشا هنر انقلابي، خوشا تئاتر مردمي و درخور ايران انقلابي. اميد، اميد، اميد. «1»» (20 فروردين 1360).
نمايشنامه و تئاتر
شادروان مجتبي مينوي يك بار در اوايل عمر در نمايشنامه فردوسي شركت جست.
علي اصغر گرمسيري هنرمند معروف مقارن هزاره فردوسي مينويسد: «يك روز آقاي مجتبي مينوي در كافه قنادي با من تماس گرفتند و گفتند: با كمك عبد الحسين نوشين، سه داستان از فردوسي اخذ و آنرا به صورت نمايشنامه درآوردهايم و ميخواهيم شما هم، به سابقه مهارتي كه در فهم و درك و بيان اشعار شاهنامه داريد در اجراي اين نمايش با ما همكاري كنيد. من اين دعوت را با حسن استقبال پذيرفتم و متأسفانه براي اولين و آخرين بار با مينوي و نوشين در يك نمايش رزمي همكاري و در آن نقش «هجير» را به عهده گرفتم. نقش رستم را نوشين و نقش پادشاه سمنگان را نيز مجتبي مينوي ايفا ميكرد ... در نتيجه چنين همكاري صميمانهاي بود كه اغلب خاورشناسان در پايان نمايش، صراحتا از احساس لذتي كه از اين درك بيان شاهنامه نصيبشان شده بود، اظهار رضايت ميكردند و مخصوصا مجتبي مينوي را كه با آن لحن قاطع، صداي گرم و باجلال و صلابت يك مقام برتر يعني «شاه سمنگان» نقش خود را به خوبي بازي كرد، مورد تحسين قرار دادند.
موقعي كه در اطاق پشت صحنه، مشغول زدودن آثار گريم از صورت خود بوديم، گفتم آقاي مينوي دلتان ميخواهد باز هم در نقشي ديگر، در صحنه ظاهر شويد و اين آغازي براي انجام كارهاي بعدي شما در تئاتر باشد؟ در حاليكه ريش و سبيل پادشاه سمنگان را از صورت خود برميداشت گفت: اگر از دلم بپرسيد خواهد گفت: «آري»- اما اگر از عقلم سؤال كنيد ميگويد «خير!» چون اگر ازين شب استثنايي و اين گروه تئاتر و خاورشناس بگذريم، متأسفانه ميبينيم هنوز اكثر بينندگان نمايش در ايران به اين پديده عالي جهاني، به چشم حقارت نگاه ميكنند! و به همين جهت هم هست كه هنرمند تئاترها «قدر نميبيند و صدر نمينشيند. سعدي» و اضافه كرد كه «اگر جز اين بودي مينوي هم هر شب در كنار گرمسيري و نوشين اجراء نقش مينمودي و سر به آسمان ميسودي!» نوشين كه مشغول بيرون آوردن زره رستم از بدن خود بود با لبخندي گفت: پس ميفرمائيد ما هم، بعد از اين صحنه را ببوسيم و تئاتر را كنار بگذاريم؟! جواب داد- هرگز- هرگز ... «2»»
______________________________
(1). امير حسين آريانپور: دفتر سوم شوراي نويسندگان، هنرمندان ايران، هنر تئاتر، ص 94 به بعد (به اختصار).
(2). دكتر باستاني پاريزي: ناي هفتبند، پيشين، ص 417.
ص: 618
تماشاخانه در ايران
در اصطلاح علمي كه در آن آثار درامي را به معرض نمايش ميگذارند تماشاخانه مينامند. از دوره ناصر الدينشاه در نتيجه مسافرت او به فرنگ و ديدن مظاهر گوناگون تمدن غرب، چون تأسيس تماشاخانه، با طبع عياش و راحتطلب او و درباريانش سازگاري داشت، به فرمان او نخستين تالار تماشاخانه توسط مزين الدوله نقاشباشي در محل كنوني دار الفنون بنا گرديد.
«اولين نمايشنامهاي كه در اينجا نمايش داده شد، دشمن بشر، (ازمولير) بود. از جمله بناهاي بزرگي كه در ابتداي ظهور تئاتر اروپا در ايران به منظور تماشاخانه به كار ميرفت پارك اتابك (محل فعلي سفارت شوروي) و پارك ظل السلطان (محل فعلي وزارت فرهنگ) و پارك امين الدوله بوده است. «1»»
تئاتر در ايران
يكي از نمايشهاي بالنسبه مشهور كه در شب 8 حمل 1301 در تالار گراند هتل تهران به معرض تماشاي عمومي گذارده شده است كمدي «جعفر خان از فرنگ آمده» تصنيف حسن مقدم، جوان پرشور و ترقيخواه ايران است، در اين اثر، ضمن مبارزه با كهنهپرستي، بسياري از عادات و رسوم منحط و زيانبخش ايرانيان، قبل از نفوذ تمدن جديد در ايران به زبان مردم كوچه و بازار توصيف و بيان كرده و ضمنا نويسنده با مهارت و استادي پرده از روي كارهاي مقلّدان سطحي تمدن غرب و فرنگرفتهها برگرفته است. جالب توجه است كه اجراي اين نمايش انتقادي در هجدهم ماه حوت 1300 به نظر اداره انطباعات و شهرباني رسيده و موافقت آنان اعلام شده است: «نمايش موسوم به «جعفر خان از فرنگ آمده» محتوي «17 مجلس» اثر ميرزا حسن خان مقدم متخلّص به «علي نوروز»- كه داراي 36 صحيفه است، ملاحظه شد.
مانعي براي نمايش آن نميباشد. به تاريخ 18 برح حوت تخافوي ئيل 1300، محل مهر اداره انطباعات- نمره 139 ثبت دفتر اعلانات شد.
در شعبه پلتيكي اداره نظميه ملاحظه شد و اجازه نمايش داده ميشود. 26 حوت 1300 محل مهر اداره نظميه. بازيگران اين نمايش عبارتند از جعفر خان- دائي جعفر خان- مشهدي اكبر (لله جعفر خان)- مادر جعفر خان و زينت دختر عموي جعفر خان و يك توله سگ موسوم به كاروت)Carotte( و حسن مقدم نويسنده مردي مترقي، آزاديخواه و اصلاحطلب است فرزند محمد تقي احتساب الملك شهردار تهران در سلطنت ناصر الدين شاه. در مجلس اول نمايش،
______________________________
(1). مصاحب و ديگران: دائرة المعارف فارسي، جلد اول، ص 669.
ص: 619
خصوصيات مادر و زينت دخترش از جهت لباس و خودآرايي چنين است:
لباس مادر: شليته و شلوار، پيراهن و نيمتنه ورافتاده، چهارقد كلفت، چادرنماز، پاي بيكفش.
لباس زينت: چارقد گاز قالبي، دامن و پيراهن مد جديد، جوراب پشمي، بدون كفش، بدون چادر.
وقتي پرده بالا ميرود، مادر و زينت در جلو صحنه روي مختّه نشستهاند. مادر قليان ميكشد، يك منقل و يك انبر با آلات وسمهكشي و بزك (از قبيل وسمهجوش، سورمهدان، صابون، جعبههاي سرخاب و سفيداب و غيره.) روي ميز كوتاهي، جلو زينت گذاشته شده است. زينت آيينه را در دست چپ گرفته، مشغول وسمه كشيدن ابروهايش ميباشد.
مادر- (قليانكشان) خوب درست بكش، كه ابروهات بهم وصل شند، امروز جعفر جونم مياد، بايد خودت را برا او خوشگل كني، ببينه كه ما هم دخترهامون كمتر از دخترهاي فرنگ نيستند.
زينت- (وسمهكشان) خانباجي، حالا چند سال ميشه كه جعفر خان رفته فرنگ؟
مادر- هشت نه سال ميشه، آنقدر بود، وقتي رفت حالا بايد ما شاء الله مردي شده باشه، اما چه فايده لا بد ديگه نه ديني داره، نه مذهبي (آه ميكشد) خدا لعنت كنه اون پدرش كه اين طفلك از دست ما گرفت.
زينت- خانباجي، اين راسته كه ميگند اونجا گوشت خرس و ميمون و اين چيزها ميخورند؟
مادر- بله كه راسته، اين صاحبمردهها همه چي ميخورند ...
زينت- (صورتش را نشان ميدهد) خوبه حالا خانباجي؟
مادر- خوب، شدي مثل ماه شب چهارده، اما يه خورده ديگه سورمه بكشي بد نيست، حالا پسرم چه سگي است كه فورا عاشق تو نشه (سر قليان را برميدارد و صدا ميكند) مشهدي اكبر، مشهدي اكبر.
مجلس دوّم: (مادر- زينت- مشهدي اكبر).
لباس مشهدي اكبر: كلاه نمدي تخممرغي، شال، جوراب پشمي، رنگارنگ ...
مشهدي اكبر- بله خانم- بيا اين قليان وردار، بعد هم برو دم در وايسا، هر وقت جعفر خان اومد فورا به ما خبر بده.
مشهدي اكبر- الهي شكر، زنده مونديم كه يه دفعه ديگر جعفر خان را ببينيم، مثل اينكه من للهاش بودم.
ص: 620
مادر- گوسفند حاضره؟
مشد اكبر- بله خانم چاقورم دادم قصابه تيز كنه، الان مياره ... تاريخ اجتماعي ايران ج6 620 تئاتر در ايران ..... ص : 618
مجلس سوم- مادر بلند ميشود، من اينجا را يه خورده منظم كنم بچهام بدش نياد، ميز و صندلي كه براش حاضر كردم. اين پيراهن خواب را براي او دوختهام. تخت هم براش زدهام، اون حالا فرنگيمآب شده اين چيزها براش لازمه- صداي در- در ميزنند- مشد اكبر، مشد اكبر، خدايا جعفر جونمه- مادر (تنها)- خدايا، من اين پسرم زن بدم، دوروورش ببينم هفت هشت تا بچه جيروير ميكنند، ميدوند، جيق ميزنند، شلوغ ميكنند و اونوقت بميرم، ديگه آرزويي ندارم. اين زينت هم به نيست، بدرد من ميخورد، ميتونه توي خونه كمكي بكنه، سبزي پاك كنه، چيزوميز وصله كنه، اوطو بكشه، قرآن بخونه، يكي هم اينكه دخترعموي جعفره و از خودمونه، وانگهي دخترعمو پسرعمو عقدشون در عرش بسته شده، با برادرم صحبت كردم اونهم راضيه اين ميديمش به جعفر و ميگيم همين جا باشند دوتائي دورمان بپلكند.
مجلس 4- در مجلس چهارم پس از مدتي انتظار جعفر خان با چمدان از درشكه پياده ميشود مشهدي اكبر همينكه او را ميبيند و ميشناسد فرياد ميزند: «آقاجون اومدي؟ رفتم بغلش كنم ماچش كنم امّا اون منو پس زد گفت «موسيو» اخ تف به من نمال ميكروب داري.
در مجلس پنجم جعفر خان با نيمتنه و شلوار خاكستري، آخرين مد پاريس، كراوات، پوشت، جوراب يكرنگ، پالتوي باراني كمردار، دستكش ليموييرنگ، با يك چمدان كوچك در دست راست و تولهسگي در دست چپ وارد ميشود و مشهدي اكبر بقيه اثاثه را ميآورد، مشهد اكبر از نگهداري تولهسگ سخت ناراحت است قرقركنان ميگويد: اين هم شد كار، بعد از هشتاد سال مسلماني تازه بيايم تولهسگداري كنم» مادر از شدت شادي ميگريد «ماچش ميكند» و به او ميگويد: اگر بدوني چقدر شمع روشن كردم چقدر پول به سيّد دادم ... چقدر با زينت دعات كرديم، چند دفعه چهل منبر رفتيم، در ضمن اين گفتگوها، مادر زينت را به پسرش معرفي ميكند و توصيه ميكند: «... جونم وقتي آمد باهاش گرم بگير من اينو براي تو خواستگاري كردم كه تو بگيريش- جعفر خان: هنوز نرسيده، برام فاميل درست كرديد؟ من اين را بگيرم چكارش كنم؟ ... بالاخره جعفر خان با زينت آشنا ميشود و با هم گفتگو ميكنند: ... چطور شد مادموازل تا بحال شوهر نكردهايد؟
زينت- بلكه قسمتمون نبوده.
مادر- به، با هنرهايي كه زينت خانم داره هزار عاشق دلخسته دورش ميگردند ... هر
ص: 621
چيزي كه يك زن براي راحتي شوهرش بايد بدونه ميدونه، وسمه بلده بكشه، حلوا بلده بپزه، فال بلده بگيره، جارون بلده بكنه.
جعفر خان: خوب مادموازل ديگه چي بلديد، پيانو ميزنيد، نقاشي ميكنيد، تنيس بازي ميكنيد؟
زينت- اوا نصيب نشه خدا نكرده مگه من رقّاصم يا لوطيم؟
جعفر خان- آخه ما پاريسيها عقيدهمون اينه كه ...
مادر- خاك به گورم اين بچّه سنگلجه و ميگه «ما پاريسيها».
در مجالس بعد دايي جعفر خان از كارهاي دولت براي كشيدن برق و اصلاح خيابانها و ايجاد دار المجانين و غيره سخت انتقاد ميكند ولي جعفر خان اين قبيل اقدامات را براي پيشرفت و ترقي كشور ضروري ميداند، ولي دايي از روي خيرخواهي ميگويد: «... آقاجون، حالا كه شما به سلامتي اومديد مملكت خودتون، بايد به رسوم ايروني عادت كنيد، بايد با دست غذا بخوريد، بعد از مشروبات بايد دهنتون كر بديد، بايد روي زمين بخوابيد، بايد كلاه سرتان بگذاريد.» پس از بحث مفصلي درباره تولهسگ، دايي خطاب به جعفر خان ميگويد: ما ايروني هستيم و مسلمون نه پوشت «1» لازم داريم، نه تمدن نه تولهسگ، اگر ميخواهي اينجا بماني بايد عذر تولهسگت را بخواهي، مثل آدم يك سرداري بپوشي، شلوارت اتو نكني، هيچوقت هم «عقيده شخصي نداشته باشي». مادر تا حدي از فرزند خود جانبداري ميكند ولي دايي سخت به روشهاي جعفر خان معترض است و ميگويد «... پسره ديوونه رفته تولهسگ آورده توي اطاق ... ما ميخواهيم زينت بديم باين ... فردا هزار بلا مياره سر اين دختر بدبخت بهش ميگه بايد روي تختخواب بخوابي، سر ميز غذا بخوري، آروغ نزني، دندونات با مسواك بشوري» من هرگز راضي نميشم زينت سياهبخت بشه ...» مادر در مقام دفاع ميگويد:
«... آخه حالا جعفر تازه اومده بعضي عادتهاي بيمعني همراي خودش آورده باباش هم كه از فرنگ اومده بود عينا همينطور بود ... كمكم آدم ميشه من به شمال قول ميدم كه تا زمستون، زير كرسي هم بخوابه، دوش هم نگيره سبيلهاش را هم نزنه- بعد مادر و دايي درصدد برميآيند كه براي جعفر خان زن بگيرند و زينت را به او معرفي ميكنند، او ضمن سپاسگزاري ميگويد بلكه من خودم عقيده و سليقه ديگري داشته باشم.
دايي در جواب ميگويد: «هر فكري كه شما بخواهيد بكنيد، من و مادرتون عوض شما كرديم، همين روزها شيرينيخورون و شال و انگشتر را معين ميكنيم، دو هفته بعد هم آقاي سيف الشّريعه را خبر ميكنيم عقدتون ميخونه و آخرهاي رجب هم عروسي ميكنيم.
______________________________
(1).Pochette
ص: 622
... بعد جعفر خان آماده رفتن به حمّام ميشود، دايي بيدرنگ به مشهدي اكبر ميگويد تقويم را بياورد تا معلوم شود امروز حموم ساعت دارد يا نه، دايي خطاب به جعفر خان ميگويد: صبر كن آقا صبر كن با مراجعه به تقويم چنين ميخواند: ... سهشنبه ساعت 4 و 32 دقيقه و 17 ثانيه از روز گذشته قمر داخل عقرب ميشود، كودك به گهواره نهادن، نو بريدن، دندان كشيدن، حجامت نيك است، بناي مسجد، عقد نكاح، شرب مسهل، استحمام شايسته نيست جعفر خان- چطور نيست؟ من ميرم خودمو بشورم بد كاريه؟
دايي جمعه برويد جمعه ساعت داره- جعفر خان- بابا ول كنيد بگذاريد بريم خودمون تميز كنيم و الله ثوابش بيشتره. همه- ساعت نداره، ساعت نداره- جعفر خان عجب اوضاعي است، خيلي خوب، اما جمعه هم نميشه بايد برم تجريش ديدن مرتضي خان ... باز دايي به تقويم مراجعه ميكند: اجاره دادن، جوراب پوشيدن، سر تراشيدن، رشوه گرفتن ...
جعفر خان بسه، آقا بسه قبول دارم ... جعفر خان غلط كردم سخت عصباني ميشود اگر يكساعت ديگر تو اينها بمانم حتما خواهم تركيد، چرا آمدم تو اين مملكت ديگر از اين كارها نخواهم كرد بعد اسبابهايش را جمع ميكند ميريزد توي چمدان ... ما گذشتيم، برميگرديم پيش همون كافرهاي خودمون گوشت خوك و روغن زيتون بخوريم ... همه جلوش را ميگيرند نميگذاريم بري نميگذاريم.
دايي: مسافرت خشكي نشايد. مادر: خدا مرگم بده. زينت خاك بگورم. مشهدي اكبر: امشب قورمهسبزي داريم پرده ميافتد. «1»
قصّه و داستانسرايي به معني جديد آن يعني به صورت «داستان كوتاه» از آغاز مشروطيت شروع شد و بعضي از نويسندگان كوشيدند براي بيان انديشههاي خود از قالب داستان استفاده كنند. از آن ميان يكي بود و يكي نبود جمالزاده، و زندهبگور و سه قطره خون صادق هدايت و بعضي از آثار بزرگ علوي شايان توجهند.
ناگفته نگذاريم كه غير از قصّهها و نقلهاي محدودي كه مادران براي فرزندان خود گفته و ميگويند تا سي چهل سال پيش در بعضي از اماكن مانند قهوهخانهها و در معابر عمومي، چهارراهها، تكيهها و اماكني كه محل تجمع مردم بوده است قصهگويان و معركهگيران اغلب با شيوهاي خاص شروع به كار ميكردند و گاه از قصهها و داستانهاي خود نتيجهگيريهاي اخلاقي و مذهبي ميكردهاند. هنوز شاهنامهخوانها در تهران و بعضي از شهرستانها وجود
______________________________
(1). اسماعيل جمشيدي- حسن مقدم: «جعفر خان از فرنگ آمده»، چاپ دوم، 1357، كمدي در يك پرده، مطبعه فاروس تهران، 1301 شمسي (به اختصار).
ص: 623
دارند. «1»»
معركهگيري
حاجي باباي اصفهاني با بياني شيرين و انتقادآميز كيفيت معركهگيري خود را چنين بيان ميكند: «در مقبرهاي كه بيرون شهر بود تخت پوستم را انداختم و به عادت درويشان نفيركشان و يا هو، يا من هو، يا من ليس الّا هو گويان و با قالب زدن ناد عليا مظهر العجايب بناي نعره كشيدن و نفير زدن را گذاشتم و آنقدر نعريدم و نفيريدم تا مردم خبردار شدند و بدورم جمع گرديدند. هيأت خود را چون قلندران كامل العيار عجيب و غريب آراسته بودم و فكر كردم كه موقعي است كه فسون و شگردهايي را كه آموخته بودم كما هو حقّه به خرج بدهم.
دو سه نفر زن بيش براي دعا گرفتن و تعويذ نويساندن نيامدند و هديه و انعامشان ماست و عسل و ميوه بود و بس. درد كمرم به حدي شدت كرد كه يكسره زمينگير شدم و به جستجوي طبيب برآمدم. گفتند كسي كه در سمنان سررشتهاي از طبابت دارد دو تن بيش نيستند: يكي دلاكي و ديگري نعلبندي. دلاك در كار خون گرفتن و دندان كشيدن و شكستهبندي و ختنه مشهور بود. نعلبند به حكم سررشتهاي كه در بيطاري پيدا كرده بود به معالجه آدميزاد نيز ميپرداخت. گيس سفيد فرتوت و پرگوي و كمشنوي هم بود كه مردم شهر بعد از قطع اميد، و پس از تجربه بيحاصل از دست و پنجه نعلبند، بدو مراجعه ميكردند و معجزاتي بدو نسبت ميدادند كه معجزات انبياي بني اسرائيل در قبال آن بازي كودكان مينمود.
اين سه تن هر سه سراغ من مادرمرده آمدند و هر سه بالاتفاق اظهار عقيده نمودند كه درد كمر از سردي است و چون گرمي ضد سردي است علاج در داغ كردن است و بس.
نعلبند را به ملاحظه آشنايي با آهن و كوره آهنگري جرّاح قرار دارند و او نيز زنبيلي زغال با دمي و سيخي چند حاضر كرد و در همان گوشه مقبره سيخها را در آتش سرخ كرد، و مرا وارونه خوابانيد و با آداب هرچه تمامتر چهارده جاي كمرم را داغ كردند. وقتي سيخهاي سرخ شده را به گرده من ميچسبانيد، و من از ته دل نعره و فرياد برميآوردم حضّار دهانم را ميگرفتند كه صدا درنياور كه خاصيتش باطل ميشود. خلاصه تكوتنها در آن گوشه افتادم و از ترس اينكه بيپرستار بمانم از جا نجنبيدم، مبالغي طول كشيد تا جاي داغها التيام يافت و بهبود يافتم. همه معتقد بودند كه معالجه من از بركت عدد سيخها بود كه با عدد 14 معصوم موافقت داشت و احدي را شك و ترديد باقي نماند كه آهن سرخ هم از آلات كرامت و معجزه
______________________________
(1). دايرة المعارف فارسي، جلد دوم، بخش اول، ص 2055.
ص: 624
است. اما خودم خوب ميدانستم كه طبيب دردم استراحت و آسايشي بود كه به توفيق جبري در آن گوشه مقبره نصيبم گرديد.
پس از آن ... تدارك معركه ديدم ... جمعيت با گردنهاي كشيده و چشمهاي دريده دهانهاي باز دوروورم را گرفت. من در ميانه قدمزنان تعليمي در دست حكايتي را كه در اوقات دلاكي آموخته بودم بدينگونه براي سمنانيان نقل كردم:
گفتم: راويان اخبار و ناقلان آثار چنين روايت كردهاند كه در ايام خلافت هارون الرشيد در بغداد دلاكي بود علي صقال نام، استادي چنان ماهر ... كه شاعري كه با او سابقه عداوت داشت در حقش گفته بود:
در حق سر تراش اين بازارسخن راست بنده ميگويم
ميكَند پوست از سر مردمسخن پوست كنده ميگويم ... از قضاي روزگار روزي هيزمفروشي ناشي ... به استاد علي گفت بيا و اين چوبها را بخر. علي صقال ... گفت هر چوبي كه بر گرده خر است ميخرم هيزمفروش قبول كرد ...
همينكه هيزمفروش بار خر را برزمين نهاد و بها خواست علي صقال گفت نه به جان خودت تو همه چوبها را تحويل ندادهاي پالان خر هم از چوب است و داخل در معامله است و تعلق به من ميگيرد. هيزمفروش سراسيمه شد كه اي مسلمانان چوب هيزم كجا و پالان خر كجا! كشمكش به درازا كشيد ... آخر الامر علي صقال بار خر و پالان خر را به زور گرفت و هيزمفروش بينوا را دست خالي روانه كرد كه هر كجا دلت ميخواهد برو، لاي دست پدرت.
هيزمفروش يكراست خود را به خانه قاضي رسانيد و ما وقع را حكايت نمود، قاضي هم كه از علي صقال حساب ميبرد رو نشان نداد. هيزمفروش به نزد مفتي شهر رفت، مفتي از مشتريان علي صقال بود و حواله به شيخ الاسلام كرد. هيزمفروش دست به دامان شيخ الاسلام زد، شيخ الاسلام گفت در اين مسئله نص صريحي نيست تا بتوان به شرح و نقل حكم قطعي در اين باب كرد. هيزمفروش از ميدان در نرفت عريضه بالابلندي نوشت و در روز جمعه در وقت رفتن خليفه به مسجد، به دست خود به خليفه داد. خليفه هيزمفروش را به حضور طلبيد ... گفت اي مرد عزيز در اين دعوا لفظا حق با علي صقال و معنا با تست اما چون احكام به لفظ قايم است و عقد بيع و شري به كمك لفظ جاري ميشود، پس همانا لفظ مناط اعتبار است، و اگرنه چنين باشد، احكام بيقوام و امور عامه بينظام ميگردد ... در عقد بيع هيزم، لفظ همه چوبها ذكر شده است و لهذا بايد همه چوبها تعلق به دلاك بگيرد و چون پالان خر تو هم چوب است ...
پالان هم هست ... پالان هم مال دلاك ميشود. آنگاه خليفه هيزمفروش را پيش خواند و سخني چند آهسته در گوش او گفت به طوري كه احدي نشنيد ..
ص: 625
چون داستان بدينجا رسيد از نقل مابقي حكايت باز ايستادم و كشكول را پيش تماشاچيان يكانيكان بداشتم كه اكنون وقت آن رسيده كه شيء الله فقير مولا برسد و تا نرسد دنبال قصّه را نخواهم گفت: چون معركهنشينان را سخت تشنه تتمه حكايت كرده بودم به زور قسمهاي غليظ و دعاهاي شديد و به مدد نفرينهاي آبدار و بلكه دشنامهاي نيشدار بر آن داشتم كه جيبها را در كشكول خالي كنند و كمتر كسي ماند كه چيزي نداده باشد.
پس دنباله داستان را بدينگونه آوردم آري خليفه در باب تقاص در گوش هيزمفروش به نجوا، سخني چند بگفت. هيزمفروش زمين خدمت ببوسيد افسار خر بيپالان خود را بگرفت و براه افتاد و پس از مدتي مانند آدمي كه به هيچوجه نقار و كدورتي با دلاك نداشته باشد به دكان او آمد و پس از خوشوبش معمول، گفت خوب استاد گذشته گذشت و امروز نظر به شهرت و نامداري تو، من و يكنفر از بستگانم ميخواهم به نوبت خود مزه استادي و چيرهدستي ترا در كار دلاكي به چشم آيا سر ما دو نفر را به چند ميتراشي علي صقال با هيزمفروش قيمت را طي كرد، و به تراشيدن سر او مشغول گرديد و همينكه سر هيزمفروش پاك و پاكيزه تراشيده شد، دلاك گفت حالا نوبت رفيق تست بگو بيايد. هيزمفروش گفت اينكه اينجاست و فورا خواهد آمد از دكان بيرون رفت و افسار خر را كه در همان نزديكي بسته بود بدست گرفت به دكان كشيد، اينك رفيقم، بيا سرش را بتراش علي صقال برآشفت كه تراشيدن سر چون تو حماري براي من كم بود، كه حالا بايد سر خرت را هم بتراشم!؟ گويا شوخيت گرفته و يا مرا، دست انداختهاي، هرچه زودتر برو گم شو ... هيزمفروش يكراست شكايت به خليفه برد.
خليفه سرهنگي فرستاد و علي صقال را با اسباب سرتراشي في الفور به حضور بردند. خليفه رو بدو نمود و گفت چرا سر رفيق اين مرد را نميتراشي مگر قرار شما به تراشيدن دو سر نبوده است؟ علي زمين خدمت ببوسيد كه يا امير المؤمنين صحيح است اما تا به امروز هيچگاه خر، رفيق ايشان نبوده است ... خليفه بخنديد كه راست است اما تاكنون پالان خر، كي و در كجا جزو هيزم بوده است؟ اگر پالان خر، من حيث اينكه از جنس چوب است مشمول چوب ميشود چرا نبايد سر خر از حيث اينكه سر است داخل در مقاوله نباشد، چون غرض اين مردم از سر رفيق سر خرش بوده بايد آن را بتراشي وگرنه بسزاي خود، خواهي رسيد. پس علي صقال با مبالغي صابون سر خر را در حضور خليفه تراشيد در حاليكه همه به ريشش ميخنديدند و به طعنه و طنز در حقش متلكهاي آبدار ميگفتند ... «1»»
معركهگيران
آقاي دكتر باستان استاد سابق دانشگاه در كتاب افسانه زندگي قسمتي از تفريحات
______________________________
(1). حاجي باباي اصفهاني، پيشين ص 73 به بعد.
ص: 626
مردم تهران را در حدود 60 سال قبل چنين توصيف ميكند: «عصرهاي پنجشنبه در اطراف قبرستان ازدحام غريبي بود يعني فروشندههاي مختلف اجناس خود را از قبيل تخمه و گردو و بادام خشك يا توت يا كشمش سبز يا سياه و جوزقند و نانهاي كماجي و قندي و پادرازي و مانند آن به معرض فروش ميگذاشتند. يكي از اين خوراكيها را «معجون افلاطون» ميگفتند كه نوعي از ژله سفت با مخلفات مختلف مثل خلال بادام يا پسته يا آلوبالو و مانند آنها و در حجرههاي كوچكي كه در سيني حلبي تعبيه شده بود ريخته بودند، بچهها يكشاهي ميدادند و با قلم فلزي هرقدر به يك ضرب ميتوانستند از آن جدا ميكردند و به دهان ميگذاشتند، بعد قلم فلزي را به دست هر مشتري ديگر ميدادند. در داخل قبرستان جمعيّت فراوانتر و زيادتر بود زيرا در هر گوشه درويش با حقهبازي مشغول نمايش بود. مارگيران بوسيله نشان دادن مارهاي خود مردم را جمع ميكردند و پس از آنكه دور آنها پراز جمعيت ميشد به جمعآوري پول ميپرداختند. يكي از آنها كه اسمش درويش حسن بود ... با خواندن اشعار مردم را جمع ميكرد بعضي از آن اشعار، هنوز در خاطرم مانده كه ميگفت:
مارگيري با يكي حربه به دسترفت و در سوراخ ماري برنشست
ناگهان عيسي از آن در ميگذشتمار چون عيسي بديد از سر گذشت بعد شاگرد خود را كه چند متر آن طرفتر روبروي در نشسته بود مخاطب قرار داده فرياد ميزد. «جناب درويش» شاگرد او از آنطرف معركه پاسخ ميداد «اي و الله». درويش حسن- مار چند نشان دارد؟ شاگرد- پنج نشان: اول كبكنجير سر است، دوم مدير گردن است، سوم شاهدانه چشم است، چهارم اگر در سايه بزند به آفتاب نميرسد اگر در آفتاب زند به سايه نميرسد، پنجم اگر كف پاي شتر بزند پشم كاه ساربان را باد ميبرد. باري پس از اينكه جمعيت زيادي را دور خود جمع ميكرد مجانا و بلاعوض همه را با تكرار كلمات و اورادي از آزار مار و عقرب براي مدت يكسال محفوظ ميداشت و من براي اينكه شما هم محفوظ بمانيد عين آن را اينجا مينويسم: «كل پاپطال كوپندي كو پابندي ايها القطامه به حكم امير اميران بستم زهرت را دمت را نفست را، به حق ابراهيم خليل الله، موسي كليم الله، عيسي روح الله، محمد مصطفي علي ولي الله دم از من فرمان از تو يا علي.» بعد ميگفت اگر تا يكسال ديگر مار ترا زد، خوني تو منم. اما پسر خود درويش حسن را بالاخره مار زد و مرد گويا ورد را خوب ياد نگرفته بود.
سپس قدري از مزاياي سخاوت و انفاق در راه خدا صحبت ميكرد و بالاخره ميگفت حالا موقع دعاست و باز رو را به شاگرد خود كرده فرياد ميزد: جناب درويش، شاگردش پاسخ ميداد اي و الله، بعد باز ميگفت «دستت را بگير جلو صورتت» با اشاره به جمعيت
ص: 627
ميفهماند كه آنها نيز دستها را مقابل صورت بگيرند، بعد ميگفت بگو به نذر تو (مردم ميگفتند به نذر تو) به دوستي تو (مردم تكرار ميكردند) يا امام زين العابدين. بعد ميگفت بكش به چهرهات گوشه قبات را تكان بده تا اگر بلايي باشد بريزد بعد ميگفت: اگر بلا ديدي بلاي تو به جان من و بلاي من و تو به جون آن بياعتقادي كه ميگويد از صنّار (صد دينار) پول درد دوا ميشود ولي از اسم امام زين العابدين دوا نميشود، بعد فرياد ميزد و ميگفت جناب درويش، شاگرد او پاسخ ميداد اي و الله، باز ميگفت يكنفر خواستم مرا صدا كند.
بگويد درويش اين يك بال مگس نقره را نذر امام زين العابدين ميدهم، بعد از گرفتن هر قراني دعايي فراخور حالدهنده ميكرد مثلا قران اول را كه ميگرفت و آن را به اسم چراغ اول ميناميد ميگفت اوّل سري كه بالاي نيزه رفت سر حر بن شهيد رياحي بود ميان جوانها علم شوي، دوم چراغ را كه ميگرفت ميگفت «به دولت زهرآلود حسن مجتبي آب شيرين به كامت تلخ نشود»، سوم چراغ را كه دريافت ميكرد، ميگفت سببساز كل عالم سببي برايت بسازد كه سه هزار مرد و نامرد حيران بمانند، چراغ چهارم چارهساز كل بيچارگان چهار هزار قضا و بلا از جانت دور كند، چراغ پنجم: پنج تن آل عبا، ميان جوانها سرافرازت كند، چراغ ششم:
شش شمع در 6 گوشه قبرش روشن كني و قس عليهذا- بالاخره وقتي ديگر در كسي حوصله نمانده بود يا در جيب پولي نداشت چراغ اللّه را ميخواست يعني آخرين قران را و ميگفت:
چراغ شاه خراسان اگر بشر ندهدملك به صورت انسان درآيد و بدهد البته كسي كه اين پول را ميداد زيرچشمي به ديگران نگاه ميكرد و برخود ميباليد، شايد هم مردم فكر ميكردند كه او ملكي است كه به صورت انسان بيرون آمده است.
در گوشه ديگر قبرستان لوطي غلامحسين معركه گرفته و بساط حقهبازي باز كرده و مردم را دور خود جمع ميكرد و شروع مجلس او با اين شعر بود:
در اول هر كار بگو بسم اللّهتا جمله گناهان تو بخشد اللّه بعد اين شعر را ميخواند:
ز بسم اللّه چيزي نيست بهترنهادم تاج بسم الله بر سر
عجب تاجي است اين تاج الهيبنه بر سر برو هرجا كه خواهي در موقعي كه شاگرد او ميخواست كار مشكلي را در بازي انجام بدهد و از عهده برنميآمد اين اشعار را ميخواند.
هيچكس در پيش خود چيزي نشدهيچ آهن خنجر تيزي نشد
هيچ حلوايي نشد استاد كارتا كه شاگرد شكرريزي نشد
ص: 628
شروع مجلس او با مهرهبازي بود يعني دوزانو، روي زمين مينشست و چند دانه مهره به اندازه يك نخود كه از گلوله كوچكي نخ موم كشيده درست كرده بود در جلو خود ميگذاشت و فنجانهاي فلزي كوچكي را وارونه؛ بر روي زمين قرار ميداد و بعد در زير هر كدام از آنها، مهرهاي ميگذاشت سپس با چوب كوچكي يكييكي آن فنجانها را وارونه ميكرد و حضار مشاهده ميكردند كه مهرهاي در زير آنها وجود ندارد تا به فنجانهاي آخري ميرسيد چون آن را بلند ميكرد معلوم ميشد كه همه مهرهها در زير آن جمع شده است، بديهي است اين مهرهبازي انواع و اقسام داشت ... به هر حال پس از اينكه مدتي تماشاييان را مشغول ميداشت چشمه بزرگتري را مطرح ميكرد (هر نمايشي را چشمه ميخواند) مثلا موشي را در يك قوطي داخل ميكرد و قول ميداد كه آن را تبديل به كبوتر يا مار يا حيوان ديگري بكند بعد چون حس ميكرد كه تماشاييان تشنه ديدن نتيجه عمليات او هستند شروع ميكرد به دعا كردن و پول گرفتن. بدوا يك جام برنجي به دست گرفته از مقابل جمعيت عبور ميكرد و هركس به فراخور حال خود پول سياهي در آن ميريخت بعد به پول نظري افكنده قيافه ناراضي به خود ميگرفت و شروع ميكرد از حاتم طايي و بذل و بخشش او صحبت كردن ... در اين موقع حقهباز ما شروع ميكرد به پول خواستن و اين دفعه مانند آنچه ديديم به اسم چراغ الله يا چراغ شاه خراسان سكههاي نقره درخواست مينمود ... اگر مردم برجاي خود مانده بودند ناچار يكي از چشمهها يا شاهكارهاي خود را به كار ميبست مثلا يك كلاه نمدي را به همه نشان ميداد بعد آن را زير دستمالي پنهان ميكرد سپس از زير دستمال اشياء زيادي از قبيل توپهاي بازي گيلاس مشروبخوري و امثال آنها بيرون ميآورد. قبل از آنكه دست را زير دستمال ببرد اورادي نيز ميخواند ... اجي مجي لاترجي كركاموسي كاموسي كره. بديهي است كه اين عبارات بيمعني را وقتي با سرعت سرهم ادا كنند در طرف بسيار تأثير ميكند و ميپندارد كه، واقعا اينها طلسمي است.
... حالا كمي از پردهدارها بشنويد، كنار ديوار پردهاي كه تصويري از بهشت و دوزخ روي آن نقش شده به وسيله درويش آويزان ميشد و درويش با آبوتاب مخصوص شرح ماجراي آن تصاوير را ميداد ولي معمولا پردهدارها عرضه و لياقت زيادي نداشتند و جزء معركهگيرهاي درجه دوم بودند و عوايد آنها به مراتب كمتر از مارگيرها و حقهبازها بود ...
يكي از درويشها كه به درويش رجب موسم بود مردي بود بياندازه بلندقامت با هيكلي قوي و ريشي دراز و انبوه و مولوي يراقدوزي قشنگي دور سر پيچيده لباده مشكي بلند در برداشت و عباي نازكي روي آن پوشيده بود. درويش مرحب در ميان درويشها اهميت بسزايي داشت.
ص: 629
هيچوقت شخصا معركه نميگرفت بلكه مانند ارباب به يكي از معركههاي جمع شده ميآمد و حكايتي نقل ميكرد، بعد به پول جمع كردن ميپرداخت البته هيچوقت پول خرده نميگرفت و «ويزيت» او يكقران كمتر نبود كه آن را غذاي روح ميناميد ...
صاحبان پرده نيز عباراتي مخصوص خود داشتند مثلا يكي از آنها در يكطرف پرده ايستاده با چوب اشكالي را نشان ميداد و سؤالاتي ميكرد و ديگري با صداي بلند جواب ميداد؛ و ميگفت جناب درويش، دومي جواب ميداد «اي و الله» اولي با چوب مردي را نشان ميداد و سؤال ميكرد اين مرد كيست كه سوار بر گوسپنده و اين پل چه پلي است؟
دومي در پاسخ ميگفت «اين پل پل صراط است كه از اين شمشير تيزتر و از صابون ليزتر و از مو باريكتر است و اين مرد را كه ميبينيد سوار بر گوسفند شده از پل عبور ميكند، در دار دنيا اين گوسفند را در راه خدا قرباني كرده و در دار آخرت قرباني او قبول شده بنابراين سوار بر گوسفند قرباني كرده خود شده از پل صراط عبور ميكند.
هركه از پل بگذرد خندان بودزير پل منزلگه رندان بود بالاخره نزديك غروب بساطهاي مختلف برچيده ميشد و هركسي پي كار خود ميرفت. در موقع خروج از قبرستان، غالبا اشخاص، خرما يا قيسي يا مانند آن براي آمرزش اموات مجانا به عابرين ميدادند و شخص گيرنده در مقابل هر خرما، يك حمد و قُلْ هُوَ اللَّهُ ميخواند، گاهي نيز بشقابي حلواي آرد ريخته در مقابل عابرين نگاه ميداشتند هركس انگشتي برميداشت و فاتحه ميخواند.
عصرهاي پنجشنبه كه از مكتب بيرون ميآمديم براي تماشاي معركهها، به قبرستان ميرفتيم و من كه حافظه خوبي داشتم اوراد مارگيران را ياد گرفته بودم و با خود خيال ميكردم ميتوانم مانند آنان مار و عقرب را در دست بگيرم ... يكروز با بچهها، پس از جستجوي بسيار عقرب زردرنگي را در لاي آجري گير آورديم. يكي از شاگردان كه از من جسورتر بود، وردي را كه من خواندم تكرار كرد و دست را لاي سنگ كرده عقرب را بيرون آورد ولي هنوز آن را در قوطي مخصوص نينداخته بود كه فريادي از ته دل برآورد و دست راست خود را با دست چپ گرفته گريهكنان به مكتبخانه دويد ... در مكتب دست او را با دواهاي مختلف منجمله روغن عقرب (در شيشه پراز روغن كرچك عقربهاي زنده را ميانداختند تا بميرند و اين روغن را مرهم همه زخمها و جراحات ميدانستند) مرهمگذاري كردند و مرا هم به فلك بسته و چوب مفصلي زدند، منهم از آنروز ديگر مكتب را ترك كردم. «1»»
______________________________
(1). مجله سخن، سال 1332، شماره 9، ص 712 به بعد.
ص: 630
جناب داروغه فرمودند سهراب را نكشيد
از چند شب پيش گلمولي در قهوهخانه ... واقع در كوي ... براي شنوندگان قصه رستم و سهراب را ميگفت، از وقتي قصه آغاز شده بود، عده مشتريان و فروش قهوهخانه دو برابر شده بود. گلمولي تمام فوتوفنهايي كه از استاد آموخته بود يا از تجارب خويش كسب كرده بود به كار ميبست همينكه لب به سخن ميگشود همه گوش ميشدند حتي صداي پَر مگس را ميشنيدند همه سرفه را حبس ميكردند و نميخواستند يك جمله يك كلمه يك حرف و حتي زيروبم سخن و دم نقال را نشنيده بگذرند. گلمولي هم الحق و الانصاف داد سخن ميداد.
هر شب داستان را سر بزنگاه آنجايي كه شنوندگان با دلهره منتظر نتيجه بودند قطع ميكرد و چراغ الله را ميگرفت و قصه را ناتمام ميگذاشت تا فردا شب شنوندگان را تشنه ميكرد منتظر ميگذاشت مستمعان پراكنده ميشدند و به خانههاي خود ميرفتند و همه در اين انديشه بودند كه كاش فردا شب زودتر ميآمد و به فيض محضر گلمولي زودتر ميرسيدند و باقي قصه را گوش ميدادند. گلمولي تنها قصه نميگفت بلكه همه نقشهاي پهلوانان داستان را هم بازي ميكرد؛ پهلواني رستم و زيبايي تهمينه و شجاعت و صباحت منظر سهراب و بيوفايي كيكاوس و خدعه افراسياب و حمّال الحطب بودن هژير و شمايل گيو و جنگ رستم و سهراب و همه چيز اين افسانه تاريخي را با حركات دست و سر و كج كردن لبولوچه و چشم و باد در گلو افكندن و زيروبم كردن صدا و گاه فرياد كشيدن و گاه آهسته غريدن مجسم ميكرد. شب چهارم داستان را به جايي رسانيد كه رستم بايد سهراب را بكشد نفسها بريده شد، خاموشي ژرفي فضاي قهوهخانه را فراگرفت انتظاري كه سختتر از مرگ است بر قلبها و عقلها چيره شد همه گوش بودند و فقط گوش.
گلمولي كه هر شب از دولت سر شنوندگان رو بود به ناگهان داستان را قطع كرد و پايان قصه و چراغ الله را به شب ديگر گذاشت.
آنشب همه زود ترك حاضر شدند ولي گلمولي اندكي ديرتر آمد، دلها ميتپيد ميخواستند نتيجهاي را كه همه ميدانستند و پاياني كه جملگي پيش از وقت اطلاع داشتند از دهان گلمولي بشنوند زيرا گلمولي واقعا در نقالي و در كار خود آرتيست بود.
گلمولي چپقي چاق كرد و در گوشهاي لميد و مشغول پك زدن و چاي نوشيدن شد چند دقيقهاي بيش به آغاز قصهسرايي ايشان مانده بود، مشتريان به شتاب تهمانده استكان چاي را قورت ميدادند كه براي شنيدن فارغ و آماده باشند.
گلمولي از جاي برخاست سرفهاي كرد باز هم سرفهاي كرد تا حنجره را صاف كند و
ص: 631
براي آغاز قصهخواني آماده باشد كه ناگاه ... فراشي را هركه شما خيال كنيد از درآمد. همه گمان كردند كه صيت شهرت گلمولي «جناب فراش» را به اينجا كشانيده، ولي اين اشتباه حاضران عمري نداشت، فراشباشي نهيبي به گلمولي كه به وسط معركه آمده بود زد و گفت:
برو بنشين سر جات ...!
بعد رو به قهوهچي كرد و گفت اين چه علمشنگهايست درست كردهاي؟ جناب داروغه فرمودهاند حق نداريد سهراب را بكشيد!
چرت همه پاره شد غير از قهوهچي و گلمولي همه ماستها را كيسه كردند. جناب فراش هم آن وسط ايستاده به خود ميباليد كه قدرتي نشان داد شايد هم مغرور بود كه از كشتن سهراب جلوگيري كرده است.
قهوهچي گفت: سركار حالا بفرمائيد يك فنجان چاي ميل كنيد اينها كه مطلبي نيست اهميتي ندارد.
سركار كه حاضر بود علاوه بر چاي نوشيدن پكي هم به وافور بزند جواب داد البته مشهدي قربان قهوهخانه تو حكم خانه مرا دارد مينشينم چاي هم ميخورم ولي جناب داروغه فرمودهاند سهراب را نكشند و حكم داروغه بروبرگرد ندارد.
فراش مشغول چاي خوردن شد مشهدي قربان قهوهچي كنارش نشست و در گوشي چيزي به او ميگفت و سر را تكان ميداد، نجوايي هم با گلمولي به عمل آمد، چند دقيقه بعد برخلاف معمول پيش از آغاز قصهخواني و شروع پايان داستان، گرفتن چراغ الله را پيش كشيدند و تا صد تومان جمع نشد ول نكردند، وجوه را تحويل فراش دادند. اين چراغ الله مال جناب داروغه بود كه اجازه دهد سهراب را بكشند.
گلمولي داستان را تمام كرد و يك چراغ الله ديگر هم كه البته به قدر اولي چرب و كلان نبود گرفت.
ميگفتند، يعني بعضي از فضولهاي قهوهخانه ميگفتند كه ميان جناب داروغه و سركار فراش و قهوهچي و گلمولي گاوبندي و يا به قول عربيدانها «مواضعه» شده بود كه خلق الله را سركيسه كنند ... «1»»
داستانسرايي در ممالك اسلامي
از سرگذشت داستانسرايي در ايران قبل از اسلام اطلاع زيادي نداريم، آنچه مسلم
______________________________
(1). كريم كشاورز: في مدة العلومه، ص 136 به بعد.
ص: 632
است پس از نهضت اسلامي، وعظ، اندرز، قصه و حكايت مورد توجه اعراب و مسلمين قرار گرفت و فن داستانسرايي رواج يافت و مردم به آن توجه كردند، و عدهاي از گويندگان در دروغپردازي و افسانهگويي راه افراط پيش گرفتند تا جاييكه حضرت علي (ع) آنها را از مسجد بيرون كرد. گاه داستانسرايان از قصهها و داستانها، استفادههاي سياسي ميكردند و به نفع اشخاص مورد نظر تبليغ مينمودند. با گذشت زمان داستانسرايي اهميت فراوان كسب كرد.
كندي دانشمند معروف در كتاب «قضات» ميگويد: بسياري از قضات داراي دو شغل بودند يعني كه علاوه بر شغل قضاء داستانسرايي را هم برعهده داشتند چنانكه سليمان بن عمر در سنه 37 هجري دو شغل مزبور را در مصر عهدهدار بود، بعد از مدتي از كار قضا، معزول و به قصّهگويي مشغول گرديد. به نظر احمد امين اخبار يهود و نصاري و افسانههاي ملل ديگر از همين مجرا وارد اسلام گرديد؛ چنانكه كعب الاحبار يكي از يهوديان يمن بزرگترين كسي است كه اخبار يهود را داخل عالم اسلام نمود. ولي حسن بصري روش ديگري داشت او در مسجد بصره مينشست و فقه را به مردم ميآموخت و در ضمن هم وقايع روزگار پيش را براي مردم نقل ميكرد ... «1»»
داستانسرايي در بين اعراب
قصهگويي و داستانسرايي يكي از زواياي ادبيّات عرب است و اعراب چه در دوران جاهليّت و چه بعد از اسلام سخت شيفته قصص و داستانهاي تاريخي، جنگي، حماسي و يا عشقي بودند و بسياري از قصص دلپذير را صاحب عقد الفريد، ابن اثير و ساير محققين عرب جاهلي نقل كردهاند. قصهگويان عرب از افسانههاي ايراني و رومي نيز آگاه بودند.
در سيره ابن هشام ميخوانيم كه نضر بن الحارث كه از قصاص (يعني قصهگويان) عرب بود روايات و داستانهايي از پادشاهان ايران، چون قصه رستم و اسفنديار فراگرفته بود، هر وقت پيشواي اسلام در مجلسي قصهاي از گذشتگان بيان ميفرمود او از كنار مجلس برميخاست و ميگفت اي قريش من قصهاي بهتر و شيرينتر از قصههاي او ميدانم و شروع ميكرد براي اعراب قصه رستم و اسفنديار را بيان ميكرد «2».»
بطور كلي هيچيك از ملتهاي متمدن به اندازه مسلمانان قرون وسطي به نقل داستانهاي كهن دلبستگي و علاقه نداشتند. نقالهاي آن روزگار مانند داستاننويسها و هنرپيشگان امروز مورد علاقه و توجه عمومي بودند و يكي از قشرهاي غني و صاحب نفوذ جامعه را تشكيل ميدادند. چنانكه اشاره كرديم داستانسرايي نه تنها در ايران بلكه در عربستان نيز سخت رايج
______________________________
(1). پرتو اسلام، پيشين، ص 201 به بعد (نقل به اختصار).
(2). سيره ابن هشام، ج اول، ص 190.
ص: 633
بود. چنانكه «پيامبر اسلام به عربي كه نامش نضر بن حارث بود پرخاش فرموده است كه در مكّه درباره پهلوانان و شاهان فارسي داستانسرايي ميكرده و مردم را از پيرامون آن حضرت و شنيدن پيام او پراكنده ميساخته است (ر. ك به سوره لقمان آيات 5 و 6 كه ميگويند مخصوصا عليه «نضر» نازل شده است. «1»»)
سابقه داستانپردازي را ابن نديم در الفهرست، به «فرس اول» يعني ايرانيان نخستين ميرساند و ميگويد: نخستين كساني كه به «تصنيف خرافهها» پرداختند و كتابها در اين باب نوشتند و در گنجينهها و خزائن نهادند و بعضي از اين داستانها را از زبان حيوانات نقل كردند ايرانيان قديم بودند و پس از ايشان پادشاهان اشكاني- سپس اينكار به روزگار ساسانيان گسترش يافت و اعراب آن را به زبان عربي نقل كردند ...» در ادب هندي نيز داستانسرايي سابقهاي كهن دارد. در دوره اسلامي داستان، در صور گوناگون آن تحولات بسيار ديده ... از افسانههايي كه براي كودكان گفتهاند تا داستانهاي عميق رمزي در آثار صوفيّه، كه سرو كارشان با ذهنهاي هوشيار و نكتهدان است، يكي از وسيعترين زمينههايي بوده است كه انديشه و ذهن مردمان را به خود ميكشيده و در ميان مردمان گسترش مييافته است.
... در كتابهايي كه در مورد وظايف اجتماعي طبقات و گروههاي مختلف نوشته شده (از قبيل معيد النعم سبكي) وظيفه گروه قصهگويان نيز بدينگونه وصف شده است: قصهگو بايد بر سر رهگذرها بنشيند و آيات و احاديث و اخبار گذشتگان را براي مردم بيان كند. اين مسأله از گسترش قصهگويان در نواحي مختلف حكايت ميكند و از ضرب المثل معروف «القاص لا يحب القاص» قصهگو دوست ندارد قصهگوي ديگري را، دانسته ميشود كه از حدود قرون چهارم هجري قمري و شايد قبل از آن قصهگويان در جوامع اسلامي به حدّي بودهاند كه در كنار هم و در اماكني نزديك به هم، در قصهگويي با يكديگر رقابت ميكردند.
... قصههاي ادب فارسي را داستانهايي تشكيل ميدهند كه از زبان جانوران و حتي جمادات و گياهان ساختهاند ... در آثار عطار و مولوي بسياري از معاني عميق صوفيانه و فلسفي در قالب همين قصهها بيان شده. آخرين چهرهاي كه در ادب فارسي از اين نظر بايد يادآوري كرد پروين اعتصامي است.
داستانهاي نهادي (رمزي) در ادبيات فارسي سابقهاي ديرينه دارد ... نمونهاش در بعضي از داستانهاي كليله و دمنه و مرزباننامه آمده است. عميقترين داستانها از اين نوع در ادبيات صوفيانه به چشم ميخورد مثل داستانهاي منثور سهروردي (آواز پر جبرئيل).
... زمينه اساطيري قصهها نيز در ادب فارسي وسيع است و گذشته از قصههايي كه در
______________________________
(1). ريچاردن فراي، عصر زرين فرهنگ ايران، ترجمه مسعود رجبنيا، ص 42.
ص: 634
حماسههاي معروف زبان فارسي از قبيل شاهنامه و گرشاسبنامه ديده ميشود، مجموعهاي از داستانهاي حماسي در ميان مردم رواج داشته از قبيل رستمنامه و اسكندرنامه. گاه قهرمانان اين حماسهها از مردمان دورههاي اخير و اغلب زاينده تخيّل ذهنهاي قصّهپردازان متأخر است از قبيل داستان حسين كرد.
قصههايي از نوع سمك عيار و دارابنامه در ادب فارسي وجود داشته كه ريشه تاريخي آنها به روشني معلوم نيست اما نشانههايي هست كه از قرن پنجم و ششم ه. ق به بعد در ميان مردم رواج داشته ... داستانهاي واقعي نيز در ادب فارسي كم نيست، قصههاي مذهبي در قصص الانبياء گردآوري شده است.
حكايات فارسي طنزآميز را ميتوان در آثار عبيد زاكاني جستجو كرد ... «1»» كه نمونه آنها را قبلا ذكر كرديم.
قصهگويان و داستانسرايان غالبا در ميدانهاي عمومي، ساعتها توجه مردم را به داستانها و قصههاي تاريخي كه در قرن دهم و يازدهم ميلادي بيشتر جنبه فكاهي و تفريحي و در قرن دوازدهم و سيزدهم به صورت حكايتهاي مستهجن و زنندهاي درآمده بود جلب ميكردند.
نقالان، اين حكايتها و داستانهاي تاريخي و اجتماعي را با هيجان و استادي تمام، طرح و بيان ميكردند، و از زبان شخصيتهاي مختلف سخن ميگفتند و به اقتضاي زمان خود را به قيافهها و صورتهاي گوناگون درميآوردند و گاه در ميخانهها و خرابات به هنرنمايي مشغول ميشدند، و در اين قبيل محافل اگر نقال نشسته سخن ميگفت عنوان مجلس به خود ميگرفت و اگر نقال ايستاده بيان مطلب ميكرد «مقامات» ناميده ميشد.
اطلاعات، داستانها، و خاطرههاي نقالها فراوان بود. اكثر داستانها جنبه تفريحي داشت و از مآخذ و آثار ادبي و تاريخ قديم سرچشمه ميگرفت. آنها با قدرت تمام شخصيتهاي افسانهاي را مجسم ميكردند، بهترين منابع اين داستانها كتاب مقامات حريري است (متوفي در 1122) كه از حوادث و پيشامدهاي زندگي ابو زيد كه پيرمردي اهل دل بود سخن ميگويد.
اين مرد كه برخلاف مترجم و مصاحب خود الحريري، از هر نوع نقص اخلاقي بري بود، مورد محبت و علاقه مردم بود.
خليفه المستظهر بالله (1094- 1118) صدها نقال زبردست را در دربار خود گرد آورده بود.
علاوه بر اين عدهاي به نام مقلد و مضحك در كوي و برزنها موجبات تفريح و سرگرمي مردم را فراهم ميكردند. يكي از اين دلقكهاي نامدار «ابو العبر» در دستگاه المتوكل خليفه
______________________________
(1). دايرة المعارف فارسي، جلد دوّم، بخش اول، ص 2054 (به اختصار).
ص: 635
عباسي بود (847- 861) اين مرد هر روز لباسي مخصوص و جالب به تن ميكرد و بالاي آخرين پله منبر ميرفت و سپس براي شنوندگان خود كه عبارت از عموم مجانين شهر بودند، سخنراني ميكرد. اين ديوانگان را خدمتگزاران خليفه دور او جمع ميكردند.- اين دلقك براي آنكه مطالبي براي سخنراني خود جمعآوري كند، در وسط پل سامره كه همه روزه جمع كثيري از روي آن عبور ميكردند، روي زمين مينشست و در كتابچهاي كه به دست داشت، گفتهها و مطالبي را كه عابرين بر زبان ميراندند يادداشت ميكرد، بعدا او صفحات كتابچه خود را تغيير ميداد و هر روز چند صفحه از اين مطالب پراكنده را براي خيل ديوانگان ميخواند. درباريان از اين صحنهسازيهاي او لذت ميبردند. گاه خليفه هنگام نشاط، او را سرنگون به دجله ميافكند و بعد با طنابي از مرگ نجاتش ميداد.
با اين حال، اين دلقك كه هر سال لفظ جديدي بر نام خود ميافزود، موفق گرديد كه در طي 17 سال كه در دربار خليفه زندگي ميكرد، پنجاه ميليون سكه نقره به دست آورد.
كارهاي اين دلقك و رفتار خليفه وقت با او سرمشقي براي ساير شخصيتهاي مهم مملكتي شد، و آنان نيز با پيروي از روش خليفه براي خود دلقكي برگزيدند و به تدريج مردم كويوبرزن نيز از دلقكهاي محلي براي تفريح و وقتگذراني استفاده ميكردند.
غالب اشخاص در ضمن گردشهاي روزانه خود در شهر به مناظري برميخوردند كه براي تفريح و سرگرمي مناسب بود. مثلا در كنار كوچهاي ناظر به جنگ خروسها، بلدرچينها و يا قوچها و گوسفندهاي نر با يكديگر بودند. تماشاچيان غالبا با علاقه فراوان، روي فتح و شكست حيوانات با هم شرطبندي ميكردند. گاه بر اثر قالوقيل و دادوفرياد مردم، نظم محل اندكي مختل ميشد. اندكي دورتر روي پل صاحبان بز، خرس و عنتر با حركات و رقصهاي اين حيوانات توجه مردم را جلب ميكردند. در نزديكي در مسجد، شعبدهبازان و افسونگران با بلعيدن شمشير و بازي كردن با مار، مردم را سرگرم و در پايان كار تقاضاي انعام ميكردند و تماشاچيان سكههاي پول را به طرف آنها پرتاب ميكردند. هنگام شب نيز منظرههاي گوناگوني براي تفريح و سرگرمي مردم وجود داشت، و خيمهشببازان با فانوسهاي جادوگري، در ميخانه و خرابات توجه ناظرين را جلب ميكردند. به اين ترتيب بعضي از مردم دوران قرون وسطي براي آنكه از رنجها و آلام روزانه اندك فراغتي حاصل كنند به نظاره اين قبيل صحنهها مشغول ميشدند.
علاوه بر اين پارسيان و عيسويان، اعياد مذهبي و ملّي خود را با شكوهي هرچه بيشتر برگزار ميكردند. در اين شبها مراسم آتشبازي نيز عملي ميشد و در كوچهها و چهارراهها آذين ميبستند و چراغاني ميكردند. صدها فانوس به در و ديوار آويخته ميشد. جمعيت
ص: 636
كثيري در اطراف معركهگيران، رمالها و غيبگويان حلقه ميزدند و خيل جمعيت از بين شيرينيفروشان و كاسبهاي دورهگرد با خوشحالي و مسرّت بسيار در حركت بودند. «1»»
قصّه و داستانسرايي در ايران
چنانكه اشاره كرديم شنيدن قصهها، افسانهها و داستانهاي تاريخي از ديرباز مورد توجه ايرانيان بود حتي اعراب باديهنشين چنانكه قبلا گفتيم به قصه و حديث علاقه و دلبستگي داشتند. پروفسور لوي مينويسد: «قصهپردازي و داستانسرايي يكي از فعاليتها و موفقيتهاي بزرگ اعراب بود و هميشه در پي داستانهاي جديد و جالب بودهاند و حتي كساني كه به بيانات پيغمبر اسلام گوش ميدادند وقتي ميديدند رقيب آن حضرت نضر بن حارث افسانه ايراني رستم و سهراب را نقل ميكرد به طرف او ميرفتند. وقتي كه نضر شنيد پيغمبر از اين موضوع عصباني شده گفت: «به خدا قسم محمد «ص» از اين شيرينتر داستان نتواند گفت.» [*] در جريان معاشرت و اختلاط ايرانيان و اعراب چه در جريان فعاليتهاي اقتصادي و چه در مواقع ديگر بين دو طرف اخبار و افكار و قصص و حكايات ردوبدل ميشد و بيشك سهم ايران در اين زمينه خيلي مهم بوده. به تحقيق نميتوان گفت كه داستانهاي هزار و يك شب همه از ايران اقتباس و نقل شده است، ولي استخوانبندي اصلي داستان يا اشخاص ايراني آن مانند شهرزاد و برخي از داستانهاي متن كتاب بدون شك از منابع ايران هستند ... «2»»
هزليتن مينويسد: «در اين سرزمين از پادشاه گرفته تا دلاك و آشپز همه از داستان و داستانسرايي لذت ميبردند و تفريح ميكردند. از راه همين قصهپردازي بود كه سوگليهاي از چشمافتاده بار ديگر مقام خود را به دست ميآوردند؛ و شعراي فيلسوفمآب از همين راه داستانسرايي به تربيت شاهزادگان جوان گمارده ميشدند ولي هميشه زباني كه با آن قصه گفته ميشد گرم و روحپرور بود و با زبانهاي سرد و بيروح اروپا خيلي تفاوت داشت ... «3»»
وي در جاي ديگر درباره داستانهاي عربي يا هزار و يكشب مينويسد: «سلسله حوادث اين داستانها از بغداد گرفته تا بصره و از حبشه گرفته تا مناطق چينوماچين همه را شامل ميشود اما از همان آغاز كار مركز واقعي و محل وقوع اين داستانها امپراتوري ايران شناخته شد ...» سپس از اشاعه و انتشار اين كتاب در بين اروپاييان سخن ميگويد و مينويسد: «در خلال قرن 18 ميلادي هنگامي كه خواندن كتب و تملّك آنها ديگر از امتيازات انحصاري نجبا و اشراف نبود، هزار و يكشب از جمله كتب تمام خانهها و خانوادهها
______________________________
(1). زندگي مسلمانان در قرون وسطي، پيشين، ص 262 به بعد.
(2). ميراث ايران، پيشين، ص 120.
(3). همان كتاب، ص 553.
ص: 637
گرديد حتي ميبينيم سوزي)Southey( در سال 1225 هجري (1801 ميلادي) آن را يك منبع اطلاع خوانده چنين پنداشته است كه هركس هزار و يك شب را خوانده باشد مالك تمام علوم است. «1»»
مسعودي مينويسد: «در بغداد مردي بود كه در كوچه صحبت ميكرد و اقسام خبر و نادره و قصه مضحك براي مردم ميگفت و به نام ابن معازلي معروف بود. هركس او را ميديد و سخنش را ميشنيد نميتوانست از خنده خودداري كند ... يكي از خدمههاي معتضد كه شيفته نادرههاي ابن معازلي شده بود امير مؤمنان را از هنر معازلي خبر داد، وي را نزد خليفه بردند.
خليفه گفت هرچه داري بيار و نقد خود را نشان بده اگر خنديدم پانصد درم جايزه داري و اگر نخنديدم ده بار با كيسه پسگردني ميخوري، آنگاه وي نادره؛ و حكايت آغاز كرد و هر حكايتي از اعرابي و نحوي و مخنّث و قاضي و زطي و نبطي و سندي و زنگي و غلام و ترك و ولگرد و عيار به خاطر داشت نقل كرد خليفه نميخنديد ولي همه خدمه و غلامان از شدت خنده از پشت سر گريخته بودند، سرانجام گفت هرچه داشتم تمام شد و معاشم از دست رفت در پايان گفت اي امير مؤمنان وعده كردي كه ده پسگردني به من بزني و آن را عوض جايزه قرار دهي ميخواست بخندد خودداري كرد، آنگاه دست وي را گرفتند و ده پسگردني با كيسه چرمي بوي زدند چون ده پسگردني بخورد فرياد برآورد و گفت اي خليفه در ديانت چيزي بهتر از امانت و بدتر از خيانت نيست من تعهد كردم نصف جايزه را كم باشد يا زياد به خادمي كه مرا پيش خليفه آورده بدهم، امير جايزه مرا دو برابر كند من نصف آن را گرفتهام و نصف آن براي خادم تو مانده، او بخنديد تا به پشت افتاد، پس غلام را فراخواند و كيسه پانصد درمي را بين آنها تقسيم كرد. «2»»
نه تنها در شهرها بلكه در دهات و شهركها، تنها تفريح مردم در ساعات فراغت (مخصوصا در زمستانها كه كار كمتر است) گفتگو با دوستان و همسايگان، در خانهها، قهوهخانهها و يا در مساجد و تكيههاست در شهركهايي كه جمعيت بيشتري دارند خواندن داستان، نقالي، نوحهخواني و روضه و تعزيه موجبات سرگرمي مردم را فراهم ميكند. يكي از داستانهاي معروف و عاميانه داستان چهل طوطي است.
چهل طوطي: «داستاني است عاميانه به فارسي كه در آن به سبك الف ليله در ضمن حكايت اصلي حكايات متعدد فرعي نيز به مناسبت نقل شده است. در اين داستان يك طوطي چهل روز براي بانويي كه شوهرش به سفر رفته است داستانهاي شيرين ميسرايد و اقدامات
______________________________
(1). همان كتاب، ص 556.
(2). مروج الذهب، پيشين، ج 2، ص 648- 647.
ص: 638
پير زال فريبكاري را كه ميخواست بانويي را از راه عفت منحرف كند عقيم ميسازد ... «1»»
در يكي دو قرن اخير معركهگيران و داستانسرايان براي جلب توجه عمومي در قهوهخانهها، تكيهها، ميدانهاي عمومي بساطي ميگستردند و با اطوار و حركاتي مخصوص، توجه مردم را به خود جلب ميكردند.
قصهگويي
قصهگويي و قصهخواني از ديرباز، نه تنها مورد توجه كودكان و بچههاي مكتبي بود بلكه بزرگسالان نيز براي بهتر خفتن و وقتگذراني از قصهخوانان و قصهگويان استفاده ميكردند و ظاهرا از دوران باستان عدهاي در اينكار تخصّص داشتند و اطلاعات و قصص و حكاياتي كه در ذهن محفوظ داشتند از نسلي به نسل ديگر منتقل ميكردند. كتاب هزار افسان يكي از كتب گرانقدري است كه ظاهرا از عهد هخامنشي به يادگار مانده و كتاب پرارج و نامدار هزار و يكشب كه گنجينهاي از حكايات و افسانهها و روايات ملل شرق نزديك است از ديرباز مورد استناد و استفاده قصهگويان قرار ميگرفته است.
اين كتاب كه مجموعهاي از افسانهها و قصص باستاني و قرون وسطايي است به وسيله نويسندگان مختلف در طي قرون فراهم آمده و تأليف و گردآوري آن به ملتي خاص منسوب نيست، آنچه مسلم است هنديان و ايرانيان و اعراب بيش از ديگر ملل، در آفرينش اين اثر گرانبها سهيم بودهاند. اين كتاب در قرن دهم هجري در مصر به صورت الف ليله تدوين شد و در سال 1260 هجري به فرمان بهمن ميرزا پسر عباس ميرزا و به همت عبد اللطيف طسوجي و شاعر نامدار معاصر او سروش اصفهاني (كه اشعار عربي را به فارسي برگردانده است) اين كتاب در مدت چهار سال از زبان عربي به زبان فارسي ترجمه و با نثري شيوا در اختيار ارباب ذوق قرار گرفت.
پس از ظهور اسلام قصهگويي همچنان در بين ملل ايراني و عرب معمول بود. در دوره آل بويه چون عدهاي از قصهگويان با جعل اخبار و احاديث به اختلافات شيعه و سني دامن مي زدند عضد الدوله اين جماعت را از قصه گفتن در مساجد و ميدانها و راهها منع كرد.
ابن قتيبه از علي بن هشام روايت كند كه مرد قصهگويي بود كه ما را با قصههاي خود ميگريانيد سپس تنبور كوچكي از آستين بيرون ميآورد و ميخواند و ميگفت: با اين تيمار بايد اندكي شادي ... «2»»
______________________________
(1). دايرة المعارف فارسي، ص 812.
(2). عيون الاخبار، ج 4، ص 91 (به نقل از شاهنشاهي عضد الدوله، پيشين، ص 209).
ص: 639
قصهها و افسانههاي كودكان
كودكان افسانهها ميآورنددرج در افسانهشان بس راز و پند
هزلها گويند در افسانههاگنج ميجو، در همه ويرانهها مولوي
در ميان متأخرين شادروان صادق هدايت راجع به قصهها، افسانهها، متلهاي فارسي، پندارها و ترانههاي ملي، ترانههاي عاميانه، رمزها، بازيها، ترانه بچهها، ترانه دايهها و مادران مطالبي از گوشهوكنار گردآوري كرده و به صورت رسالهاي چند منتشر ساخته است كه مطالعه و دقت در آنها براي آشنا شدن با فرهنگ مردم كوچه و بازار بسيار سودمند است. به نظر هدايت «ايران رو به تجدّد ميرود، اين تجدّد در همه طبقات مردم به خوبي مشاهده ميشود، رفتهرفته افكار عوض شده رفتار و روش ديرين تغيير ميكند و آنچه قديمي است منسوخ و متروك ميگردد. تنها چيزي كه در اين تغييرات مايه تأسف است فراموش شدن و از بين رفتن دستهاي از افسانهها، قصهها، پندارها و ترانههاي ملي است كه از پيشينيان به يادگار مانده و تنها در سينهها محفوظ است. زيرا تاكنون اينگونه تراوشهاي ملّي را كوچك شمرده علاوه بر اينكه در گردآوري آن نكوشيدهاند بلكه آنها را زيادي دانسته و فراموش شدنش را مايل بودهاند ... ولي همين ترانههاي عاميانه كه به نظر مسخرهآميز نگاه ميكنيم ... هرگاه زيادي و بيخودي بود تاكنون از بين رفته بود، پس نكتهاي هست كه از آنها نگهداري كرده و يا براي اينست كه مناسب و به فراخور روحيّه مردم درست شده و چون گوينده آنها از توده عوام بوده بهتر توانسته است اينكار را انجام بدهد. برخي از آنها به اندازهاي خوب و دلچسب است كه نه تنها در يك شهر يا يك ولايت رواج دارد بلكه در سرتاسر ايران در ده كورهها و همچنين در شهرهاي بزرگ به زبانهاي بومي با تغيير جزئي خوانده ميشود ... ترانههاي كودكانه، به اندازهاي با روحيه و زندگي بچهها متناسب است كه هميشه نو و تازه مانده و چيز ديگري نتوانسته جانشين آنها بشود. در اينگونه ترانهها بيشتر جانوران دست در كار هستند حرف ميزنند، كار آدمها را ميكنند، بازي درميآورند ولي همه آنها با قيافه و حركات خندهدار هستند از بچه پشتي ميكنند و هركدام از آنها فايدهاي ميرسانند. كلاغ پدر بچه را بيدار ميكند و سگ دزد را ميگيرد. اين ترانهها طوري ساخته شده كه بچه با روح جانوران مأنوس ميشود و همه آنها را دوست دارد ... بيشك از مبدأ و گوينده اين ترانهها سندي در دست نميباشد، معلوم نيست شعراي گمنامي آنها را سرودهاند و يا از قبيل اشعار بومي است كه قبل از اسلام در ايران متداول بوده است، سپس تغييرات كموبيش يافته و به صورت امروز درآمده است چه از مضمون و
ص: 640
ساختمان بيشتر آنها بدست ميآيد كه به برخي از افسانههاي بومي ايران باستان مربوط ميشود ...»
اينك نمونهاي چند از ترانهها:
ترانه بچهها: يكي بود يكي نبود- سرگنبد كبود، پيرزنيكه نشسته بود، اسبه عصاري ميكرد، خر خراطي ميكرد، سگه قصابي ميكرد، گربه بقالي ميكرد، شتره نمدمالي ميكرد، پشه رقاصي ميكرد، عنكبوته بمبازي ميكرد، موشه ماسوره ميكرد، مادر موشه ناله ميكرد، فيل آمد به تماشا، پاش سريد به حوض شا، افتاد و دندونش شكس گفت چكنم چاره كنم روم بدروازه كنم صداي بزغاله كنم، اوم اوم اوم به، دنبه داري؟ ... نه پس چرا ميگي ...
به؟
***
مرغك خوبي داشتمخوبش نگه نداشتم
شغاله اومد و بردشسه پا نشس و خوردش ***
خورشيد خانم افتو كنيه مش برنج تو او كن
ما بچههاي گرگيماز سرمائي بمرديم ***
ازون بالا مياد يك گله دخترهمه چادر بسر مثل كبوتر
ازون بالا مياد يه دسّه حوريهمه چادر بسر سينه بلوري ترانه دايهها و مادران: لالائي
لالا، لالا گُلِ پونهگدا آمد دَرِ خونه
نونش داديم بدش اومدخودش رفت و سگش اومد
لالا، لالا گلم باشيتو درمون دلم باشي
بموني مونسم باشيبخوابي از سرم واشي
لالا، لالا گل خشخاشبابات رفته خدا همراش
لالا، لالا گل فندقننهات آمد سر صندوق
لالا، لالا گل پستهبابات رفته كمر بسته
لالا، لالا گل زيرهچرا خوابت نميگيره
كه مادر قربونت ميره
بازيها: روي پاي بچهها ميزنند و اين ترانه را ميخوانند و هر كدام به نوبت پايشان را كنار ميكشند، كسي كه پايش بماند باخته است.
ص: 641
اتل متل توتوله، گاب حسن كوتوله، نه شير داره نه پستون، شيرش را ببر كردسون، يك زن كردي بسون، اسمشو بزار ستاره، واسهاش بزن نقاره، يه چوب زدم به بلبل، صداش رفت استنبل، استنبلم خراب شد، بند دلم كباب شد، هاچينوواچين يه پاتو ورچين.
رمزها:
در بسته و بوم بستهقلندر تو حياط جسته
قليان: دالان دراز ملا باقرقرقر ميكند تا طبل آخر
نيام قداره: دالان دراز تنگ و تاريكآقا خوابيده دراز و باريك موي سر: بافتم و بافتم، پشت كوه انداختم.
ترانه عاميانه: بادابادا ايشالا مبارك بادا. امشب چه شبي است؟ شب وصال است امشب اين خانه پر از چراغ و لالهس.
عروس خاتون بيا بنشين به مجلسبه دور خود بچين نارنج و نرگس
عروسك چادر بسر كن حالا وقت رفتنهنميرم من نميرم من، خونه بابام بهتره آي دلم آي كمرم از دست مادر شوورم، بسكه غرغر ميكند دل و جگرمو پر ميكند.
مال از خودم زمين از خدا نه رئيس ميخوام نه كدخدا.
ديزي بازار شوره چشم مستبد كوره ... «1»»
صادق هدايت در جاي ديگر درباره «متلهاي فارسي» چنين اظهارنظر ميكند:
متلهاي ايراني يكي از گرانبهاترين و زندهترين نمونه نثر فارسي است كه از حيث موضوع، تازگي و تنوع درخور معرفي به دنيا ميباشد و قادر است با بهترين آثار ادبي برابري كند ...
آقا موشه: يكي بود، يكي نبود، غير از خدا هيشكي نبود، يه موش بود تو سوراخ نميرفت جارو به دمبش بست، اومد بره تو سوراخش دمبش ور اومد.
موش رفت پيش دولدوز- گفت: «دولدوز دنب منو درز و وادرز ده»- دولدوز گفت:
«از جولا نج بسون بيار تا من دنبتو درز و وادرز دم.»
موشه رفت پيش جولا گفت: «جولا نجي ده، نخي دولدوز ده، دنب منو درز و وادرز ده» جولا گفت: «يه تخممرغ واسه من بيار بهت نخ بدم.» موشه رفت پيش مرغه گفت: «تو تخي ده تخي جولا ده جولا نخي ده، نخي دولدوز ده، دولدوز دنب منو درز وادرز ده.» مرغه گفت: «برو از علاف ارزن بسون بيار تا بهت تخم بدم.» موشه رفت پيش علاف گفت:
«علاف ارزن ده ارزن توتو ده، توتو تخي ده، تخي جولا ده، جولا نخي ده، نخي دولدوز ده،
______________________________
(1). صادق هدايت: نوشتههاي پراكنده، ص 296 به بعد (نقل به اختصار).
ص: 642
دولدوز دنب منو درز و وادرز ده»، علافه گفت: «برو از كولي غربيل بگير بيار تا بهت ارزن بدم ... الخ ... «1»»
شوخي و طنز
شوخي و طنز در تاريخ ادبي سياسي ايران مقام و موقعيت خاصي دارد، از جمله در دوره قاجاريه فتحعلي خان صبا، ملك الشعراي عصر آقا محمد خان و فتحعلي شاه درباره خواجه تاجدار خود شعري گفته است كه خصوصيات شاه را نشان ميدهد:
نه فهم ترا كه حرف حاليت كنمنه جاه ترا كه مدح عاليت كنم
نه ريش ترا كه ريشخندت بكنمنه خايه ترا كه خايهماليت كنم از شوخيهاي ديگر شاعر كه درباره فتحعلي شاه شنيده شده است قضيه قضاوت او درباره اشعار آن پادشاه است كه در شعر «خاقان» ميكرده، شاه وقتي از فتحعلي خان پرسيده است كه عقيدهات درباره اشعار من چيست و او گفته بوده است كه شعرهايي سست و ناپسنديده است. پس امر خاقان بر آن صادر شد كه در قبال آن جسارت شاعر را به آخور ببندد- پس از چندي سلطان شاعرپيشه، مجددا اشعار مبتذلي از خود، بر ملك الشعراي خود، خواند و نظر او را خواست. فتحعلي خان بيدرنگ عقبگرد كرد و درصدد ترك تالار برآمد، شاه فرياد كشيد كجا ميروي. ملك الشعرا برجاي ميخكوب شد و با صداي بلند گفت قربان «سرآخور!».
... يكي از تجار ثروتمند كه ملك بيشمار و باغات و املاك بسيار در حيات خويش اندوخت حاج كاظم ملك التجار بود. او بسيار رند بود و اهل ظريفه و لطيفه و گاه وقاحت را بسرحد قباحت ميرساند. ناصر الدين شاه هرقدر خواست به او ناخنبند كند و او را به تيغي بزند كارگر نيفتاد. تا اينكه در سفر زيارتي به مشهد كه منجر به مرگ سپهسالار به روايتي بوسيله «قهره» قجري شد در نظر داشت كه كيسه محكمي به تن ملك التجّار كشيده شود. رنود مطلب را به ملك رسانيده بودند و ملك كاملا متوجه كار خود بود. روزي كه شرفياب حضور شاه بود، به نمازي طولاني ايستاد چندانكه ساعتي به درازا كشيد و در قنوت اورادي ميخواند كه حوصله سلطان را به سر برد. شاه عصاي خود را به ملك نزديك ساخت، حاجي با صداي بلند گفت:
«في بطون اعمامكم و عمّاتكم و خالاتكم ...»
... در كتاب شش جلدي شرح حال رجال، تأليف مرحوم بامداد خواندم كه روزي ناصر الدين شاه در شكارگاه به هنگام فشنگگذاري به اطرافيان گفت، اگر امروز شكار نزدم
______________________________
(1). همان كتاب، ص 120 به بعد.
ص: 643
«اين لوله نصيب شماها ميشود» از قضا قوچ تنومندي شكار كرد. پس كريمشيرهاي بجاي تعريف و تمجيد آن تفنگ خالي را به نزد شاه آورد تعظيم كرد قاهقاه خنده معروف را سرداد.
شاه از شوخي كريم شيرهاي فهميد كه تهديد آمد نيامد دارد. «1»»
در اواخر دوره قاجاريه نيز بازار طنز و بذلهگويي رواج داشت، چنانكه:
«1- در عصر مظفر الدين شاه، دو برادر يكي شيخ شيپور و ديگري شيخ كرنا، به راههاي مختلف مردم را تلكه ميكردند. حكايت زير بخوبي نمايشگر طرز تلكه كردن آنهاست: و آن اينكه كارت تبريكي تذهيبشده به آب طلا، به خط خوش تهيه كرده بودند و هنگام عيد نوروز به در خانه رجال و اعيان و اشراف ميبردند و روي آن كارت اين مصراع نوشته شده بود: «اگر عيدي دهي منّت پذيرم.» و واي به حال كسي كه درخواست مؤدبانه آنان را اجابت نميكرد، پشت كارت به خط بسيار بدي مصرع ديگري به چشم ميخورد: «اگر ندهي به ...»
«2- در گيرودار استبداد صغير و ناامني عمومي، بنده خدايي كه بيهنگام از خيابان علاء الدّوله عبور ميكرد و مرتب كبريت ميزد كه به چاه و گودالي نيفتد ناگهان به صداي ايست ميخكوب شده آنكه فرياد ايست كرده بود با تفنگ نزديك آمد و اسم شب از عابر پرسيد و گفت مستبدي يا مشروطه؟ عابر فلكزده فكر كرد كه اگر بگويد مستبدم و سؤالكننده از تفنگچيهاي يفرم خان باشد كارش ساخته است، و اگر بگويد مشروطهطلبم و سؤالكننده سيلاخوري و سرباز محمد علي ميرزايي باشد باز تكليفش يكسره است، ناچار بعد از مكث و بصورتي بسيار عاجزانه گفت راستي را بگويم كه من ... و عيالوار
3- سپهدار رشتي (فتح الله اكبر) از رندهائي بود كه تخرخر را بسيار خوب تمرين كرده بود ... در مجلس چهارم وقتي كه به او تهمت زدند كه طرفداري از قرارداد 1919 ميكند، عبارتي گفت كه به زودي شهرت يافت، آن عبارت اين است كه: «وثوق الدوله قرارداد ميبندد، چه دخلي دارد به بنده- بياختيارم بنده، ضد قرارم بنده.»
4- از رابطه سيد ضياء و سپهدار نكتهاي نقل شده است كه مربوط به لكنت زبان مادري سيّد است. از اين قرار كه چند خبرنگار خارجي آمده بودند كه با سپهدار مصاحبه كنند و به قول خودشان «انترويو» كنند پس سيد ضياء گفت كه حضرات ميخواهند با حضرت اشرف يك انانان ترترتر ويو كنند.
سپهدار با آن لهجه رشتي پاسخ داد، شما چايتان را ميل بفرماييد و آقايان هم بروند در اطاق انتظار كثافتكاريشان را بكنند و برگردند.
5- شبيه اين حكايت وقتي در يكي از بنادر جنوب اتفاق افتاد. روزي به حاكم خبر
______________________________
(1). علي وثوق: طنز و بذلهگوئي در سياست و اجتماع، مجله آينده، شماره 7 و 8 سال 59، ص 539 به بعد.
ص: 644
دادند دو نفر انگليسي به نام دوشيزه «ان»، و آقاي «ريد» قصد ازدواج دارند، حاكم گفت عمريست كه دارم به اين حضرات خدمت ميكنم اما آخر عمري چرا كثافتكاريشان گردن مرا گرفته است. «1»»
6- آقاي اصغر فرمانفرمائيان ضمن بحث از زندگي سياسي احمد شاه قاجار از حاجي ميرزا زكي خان ياد ميكند و مينويسد كه او مرد كوچكجثّه و بسيار خوشذوق و شوخطبع و دلقك اعيان و اشراف بود، ايرج ميرزا در مثنوي زهره و منوچهر درباره او گفته است:
خواهم اگر بيش لوندي كنممفتضحش چون بز قندي كنم
مسخره عالم بالا شودحاجي زكي خان خداها شود 7- در همين مقاله مينويسد: اعلاميه حكومت نظامي رضا خان دو روز بعد از كودتا با جمله «حكم ميكنم!» شروع ميشد، حاجي ميرزا زكيخان و رفقايش شوخي بكري به خاطرشان ميرسد، فورا يك مهر لاستيكي با عبارت «... ميخوري» ميسازند و شبانه روي اعلاميهها، مقابل «حكم ميكنم» ميزنند. «2»»
8- فرامرزي مدير كيهان نقل ميكرد در يكي از تشييع جنازههاي رسمي ساعد كت و شلوار سياه پوشيده و كلاه سيلندر به دست بود و علاوه بر آن نوار مشكي هم به بازو بسته بود. جمع وكلاي مجلس كه اين وضع را ديدند به پچ و پچ افتادند، ساعد به آنها نزديك شد و از جمال امامي پرسيد چه خبرست؟ جمال امامي گفت چون نوار سياه را بر بازوي شما ديدهايم از رفقا پرسيدم خرتر از ساعد هم كسي هست؟ ساعد با خنده فورا پاسخ داد؛ بله آن وكلايي كه مرا به رئيس الوزرايي انتخاب كردهاند. «3»
9- نامجو پهلوان نامدار معاصر در صحنه مسابقات بين المللي مدال طلا گرفت. از ساعد خواستند او را تشويق كند، پرسيد مگر چه كرده؟ در جوابش گفتند «ركورد وزنهبرداري را شكسته است»، ساعد به سادگي گفت كسي كه چيزي را شكسته است تشويق نميكنند، زود برويد خسارتش را از وي بگيريد، البته بعدا بطور محرمانه به عيسايوف ارمني گفت بذل توجهي به نامجو بكنند. «3»»
10- سيد فخر الدّين شادمان در كابينه هژير وزيرپيشه و هنر شده بود و رئيس دفترش كلهر بود. شادمان غالبا پيشنويسهاي كلهر را نميپسنديد. يكبار، شخصا پيشنويسي تهيه كرد و به او نشان داد و گفت ببين اين نوع پيشنويس صحيح و بيعيب است. كلهر نگاهي به نامه انداخت و گفت يك غلط در آن ديدم شادمان يكه خورد و گفت كدام غلط، كلهر گفت: هژير
______________________________
(1). علي وثوق: طنز و بذلهگويي در سياست و اجتماع، مجله آينده، سال ششم، شماره 9 و 12، ص 937 به بعد.
(2). مجله آينده، پيشين، ص 847.
(3). همان مجله، ص 941.
ص: 645
را با «ه» مرقوم فرمودهايد هژير يك چشم بشتر ندارد. «1»» (هژير نخستوزير اسبق فقط يك چشم داشت)
سابقه تاريخي سوگواري در ايران
كشتن سياوش
نرشخي مورّخ قرن سوم هجري (نهم ميلادي) ميگويد كه «... و اهل بخارا را بر كشتن سياوش، سرودهاي عجيب است و مطربان آن سرودها را «كين سياوش» گويند ... و در جاي ديگر از اين كتاب ميخوانيم: «و مردمان بخارا را در كشتن سياوش نوحهاست، چنانكه در همه ولايتها معروف است و مطربان آن را سرود ساختهاند و ميگويند و قوالان آن را گريستن مغان خوانند و اين سخن زيادت از سه هزار سال است ... «2»»
از اين عبارت قدمت افسانه كشتن سياوش كاملا روشن است ارانسكي مينويسد:
«به عقيده اكثر محققان افسانه كشتن سياوش مضمون نقشي است كه ضمن حفريات پنجي كنت بر ديواري كشف شده. بدينطريق معلوم ميشود روايات و افسانههاي كهن كه در اوستا منعكس شده و عامه مردم طي قرون متمادي آن را سينهبهسينه منتقل كرده به زمان فردوسي رسانيدهاند، در قرون وسطي نيز رواج داشته و مورد توجه مردم آسياي ميانه و ديگر نواحي بوده است.
تعزيهخواني يا شبيهخواني
بطور كلي تاريخ پيدايش نمايشهاي دراماتيك در ايران روشن نيست درام نمايشنامه و داستاني است كه موضوع آن ممكن است شاديبخش و يا غمانگيز باشد، بعضي از صاحبنظران معتقدند كه تعزيه در ايران ريشهاي قديمي دارد و از «سوك سياوشان» كه ريشه آن به عهد باستان مربوط است سرچشمه ميگيرد. پس از مرگ سياوش خواندن سرودهاي غمانگيزي در ايران معمول گرديد كه دامنه آن تا قرن چهارم هجري ادامه داشت و ظاهرا از عهد آل بويه در نتيجه رشد نهضت شيعيگري جزو شعاير و آداب شيعيان گرديد. منتها اين عزاداري پس از دوره صفويه بيشتر مورد توجه قرار گرفت مخصوصا در دوره ناصر الدين شاه واقعه كربلا با رعايت تشريفات در دو ماهه محرم و صفر اجرا ميگرديد.
«... اين تعزيهها همه جنبه عزاداري ندارد و موضوعهاي تفريحي هم در اين مراسم وارد
______________________________
(1). همان مجله، ص 942.
(2). نرشخي: تاريخ بخارا، چاپ تهران، ص 19، 20، 28.
ص: 646
گرديده است از جمله تعزيههاي درة الصدف و امير تيمور و حضرت يوسف، عروسي دختر قريش، عاق والدين و غيره، شبيهخوانها مطالب خود را به شعر و به آواز خوش و اغلب از روي نسخه ميخواندند و آوازهايي كه خوانده ميشد، مناسب با موقع و مقام و روحيه شبيه بود. مثلا حضرت عباس عموما چهارگاه ... مخالفخوانها (از قبيل شمر و يزيد) بدون تحرير و با پرخاش اشعار خود را ميخواندند. در تعزيه چهرهآرايي نبود ولي صورت اشخاص با نقشي كه به عهده داشتند متناسب بود. بهترين و معروفترين دسته شبيهخوانها در زمان ناصر الدين شاه دسته شاهي بود كه اعضاي آن از بين تواناترين خوانندگان مشهور انتخاب ميشدند (مثلا اقبال السلطان از جمله علي اكبر خوانهاي معروف بود) اشخاص خوشصدا و بااستعداد به تهديد و تطميع از اطراف مملكت براي اينكار به تهران ميآوردند. شبيهخوانهاي خوب عموما از اصفهان و كاشان ميآمدند دسته كاشيها نيز بعد از دسته شاهي شهرت داشت.
تعزيهگردان يا شبيهگردان
عنوان مردي بود كه تعزيه به دستور و تحت نظر او برگزار ميشد. نسخههاي تعزيه را تنظيم و تنقيح و لباس اشخاص مختلف بازي را تعيين ميكند. تنظيم صحنه و توزيع نقشها و نسخهها با اوست، وظايف هر شبيه را او تعيين ميكند، دستگاهها را از بر دارد و گاهي نقشي را خود بازي ميكند، هنگام نمايش تعزيه نيز با اشاره دست و عصا دستورهاي لازم را به شبيهها و به دسته موسيقي ميدهد. معروفترين تعزيهگردانهاي دوره قاجاريه ميرزا محمد تقي معروف به تعزيهگردان و ملقب به معين البكاء، سيد احمد خان، سيد عبد الباقي بختياري، حاج سيد مصطفي مير عزا و آقا سيد كاظم مير غم بودهاند كه در سلطنت ناصر الدين شاه و مظفر الدين شاه شهرت زياد داشتند.
تعزيه دوره
نمايش دادن چندين دستگاه تعزيه در آن واحد توسط چندين گروه تعزيهخوان در محلهاي مختلف، بطوريكه از لحاظ ترتيب زمان، با تاريخ وقوع حوادث مطابقت داشته باشد.
ترتيب آن اينست كه گروه اول پس از تمام كردن كار خود، در محل دوم به محل سوم ميرود و گروه دوم كه كار خود را تمام كرده جاي گروه اول را در محل دوم ميگيرد، و گروه سوم جاي گروه دوم را در محل اول ميگيرد و به اين ترتيب چندين دستگاه تعزيه به نمايش درميآيد. «1»
______________________________
(1). دايرة المعارف فارسي، 647 به بعد.
ص: 647
نظر جمالزاده پيرامون تعزيه
«تعزيه در سراسر مملكت، ساليان بسيار، و شايد بتوان گفت چند قرن، مرسوم بوده و عموم هموطنان ما از مرد و زن و بچه، وضيع و شريف و شهرنشين و روستايي و ايلياتي بدان علاقه بسيار داشته. و من كه جمالزاده هستم خوب به خاطر دارم كه هفتاد هشتاد سال پيش از اين، حتي از طرف مظفر الدين شاه قاجار در تهران در تكيه دولت كه در قسمت جنوبي شمس العماره با آهن ساخته شده بود، تعزيه برپا شد و هجوم مردم خاصه جماعت زنان به اندازهاي بود كه گاهي دو سه نفر خفه ميشدند. دورتادور تكيه نامبرده گذشته از خود شاه هريك از اعيان و اشراف و اشخاص نامدار و صاحب اعتبار دار الخلافه چه براي مردها و چه براي خانمهاي حرمسرا، ايوانها (لژ) مخصوص مانند خانه زنبوران ساخته شده بود، كه با چراغ و زينتها و گلدانهاي رنگارنگ ميآراستند. خانمها در پشت پردههاي زنبوري مينشستند و مقصود از پرده زنبوري، پردههايي بود كه خانمها از پشت آن مجلس تعزيه و جمعيت را ميتوانستند تماشا كنند، در صورتي كه كسي از بيرون نميتوانست آنها را ببيند ...
سپس آقاي جمالزاده از مطالعات ارزنده كنت دوگوبينو پيرامون تعزيه در ايران ياد ميكند و مينويسد: كه اين محقق و نويسنده فرانسوي 93 صفحه با عناوين ذيل: تئاتر در ايران، تكيه يا تئاتر، عروسي قاسم، و نمايشنامههاي ديگر، همه درباره تعزيه نوشته است
وي درباره تعزيه نوشته است كه بيش از 60 سالي از عمر آن نميگذرد نه تنها در دوره صفويه بكلي از آن بيخبر بودند بلكه در اوايل قرن حاضر هم هنوز حائز اهميتي نگرديده بود.
تعزيه در واقع دنباله و يكي از شاخههاي برومند نوحههايي است كه ايرانيان در ايام عزاداري و سوگواري مذهبي ميسرودند ولي به مرور ايام كمكم از نوحهسرايي جدايي گرفت و وارد مراحل استقلال گرديد. به نظر گوبينو تعزيه به صورت فعلي از نوحهسرايي يك نفر و مرثيهخواني ساده شروع شده و به مرور شاخ و برگهايي بر آن اضافه شده تا به صورت كاملي درآمده است ... گوبينو پس از آنكه مطالبي درباره تئاتر يوناني و اهميت و نقش آن در زندگي يونانيان قديم ذكر مينمايد، سخن خود را با اين جمله به پايان ميرساند: «تئاتر ايران هم از نوع همين تئاتر پرقدرت است.»
سپس گوبينو به تفصيل، به وقايع و حوادثي كه تار و پود مجالس تعزيه را تشكيل ميدهد ميپردازد كه چون بر ما ايرانيان مجهول نيست تكرارش در اينجا لزومي ندارد. وي معتقد است كه «وطنپرستي ايرانيان به صورت درام تعزيه درآمده است و به زبان تئاتر سخن ميرانند و رويهمرفته حكايت از ايمان و ايقان مذهبي و عشق ميهن و تنفر از ظلم و بيداد و بيزاري از ستمگري بيگانگان ميكند، و آميختن تمام اين احساسات گوناگون در ضمير ايرانيان
ص: 648
ايجاد تأثراتي ميكند كه واقعا اعجازآميز است. ايرانيان در مقابل تعزيه نميتوانند سرد و بياعتنا بمانند و آن را حتي از تراژدي يوناني هم عاليتر معرفي نمودهاند. هركس تئاترهاي فرنگي و اپراهاي مغربزمين را ديده است خوب ميداند كه گاهي بازيگرها و هنرپيشگان كارهايي در صحنه تئاتر ميكنند كه ممكن است خندهآور باشد؛ مثلا اگر بنا شود كه بادهگساري كنند كليه تماشاچيان ميبينند كه بطري مشروب خالي است و هكذا در موقع صرف شام و ناهار كه لقمههايي را كه هيچ وجود ندارد با كارد و چنگال در دهان ميگذارند و به جويدن مصنوعي مشغول ميشوند، در صورتي كه در تعزيه، وقتي بناي صرف غذا را ميگذارند، خدام با طبقهايي وارد ميشوند كه روي آن قابهاي پلو و چلو و ظروف خورشها و شربتهاي گوناگون چيده شده است و عطر و زعفران و روغن به دماغها ميرسيد و تعزيهخوانها دورتادور سفره ... مينشينند و درستوحسابي دل از عزا درميآورند و هكذا در موارد بسياري ديگر كه كاملا رنگ و صبغه حقيقت را دارد و از هر آنچه ساختگي و مصنوعي است به دور است ...» سپس استاد جمالزاده به نكته جالبي توجه ميكند و مينويسد: «... بايد ديد كه آيا تعزيه بصورتي كه تاكنون داشتيم باز هم در آينده مطلوب خاطر هموطنان ما خواهد بود يا نه؟
شكي نيست كه باز مدتها مردم سادهلوح كه به نام عوام خوانده ميشوند و خدا را شكر تعدادشان هر روز ميكاهد هميشه از تماشاي تعزيه خوششان خواهد آمد بخصوص كه تماشا، مجاني است و تماشاچيان ميتوانند دورادور سكوي تعزيه روي زمين و علف بنشينند و تا دلشان ميخواهد بنالند و اشك بريزند ولي از طرف ديگر هم ترديدي نيست كه رونق و رواج تعزيه روزبهروز در سرتاسر ايران كمتر خواهد شد.
پس بايد ديد كه آيا ممكن است كه به همين صورت تعزيه و كيفيات نمايش دادن آن براي مردم در تكايا و ميدانگاههاي شهرها و قصبات و دهات نمايشنامههاي تازهاي ترتيب داد كه از لحاظ رواني و سادگي و دلچسبي و آواز و بازي و موضوع، مردم را جذب نمايد و خاطر آنها را مشغول دارد.
ما تئاتر روحوضي داشتيم و شايد هم هنوز در بعضي از نقاط ايران داشته باشيم كه در حقيقت نوعي از تعزيه بود، با اين تفاوت كه به جاي آنكه مردم را بگرياند ميخندانيد و رويهمرفته ميتوان ادعا نمود كه هموطنان ما خوش داشتند كه يا بگريند يا بخندند.
اما در ميان گريه و خنده فاصلهاي هم هست كه هرچند ممكن است از بعضي گوشههاي خندهدار يا گريهآور، خالي و عاري نباشد ولي مقصود نهايي از آنكه به نام درام خوانده ميشود و قسمت عمده تئاتر فرنگيها را تشكيل ميدهد، در عين حال كه متوجه مشغول ساختن مردم است مطالبي را هم ميخواهد با آنها در ميان بگذارد و به نتيجه برسد و مسائلي را
ص: 649
اگر ما ايرانيان بتوانيم با كمك علم و ذوق و اطلاع از سوابق تعزيه و تماشاي روحوضي استفاده نموده تئاتري بسازيم كه داراي محسنات تعزيه و روحوضي باشد ولي نواقص و معايب آن را نداشته باشد البته بسيار سودمند و بجا و مناسب خواهد بود، بخصوص كه اكنون مدتي است فرنگيها هم در پي يك نوع تئاتري هستند كه بيشباهت به تعزيه و روحوضي ما نيست.
اين بسته به قريحه هموطنان ما ميباشد و بايد منتظر بود تا ببينيم آيا باز دستخوش سيل تقليد محض خواهيم گرديد و يا آنكه همچنانكه تعزيه و روحوضي به وجود آمد دست زمان كار خود را خواهد كرد و داراي تئاتري خواهيم گرديد كه جنبه ايراني محسوسي هم خواهد داشت ... «1»»
تئاتر وزير خان لنكران
سرگذشت يا تئاتر وزير خان لنكران تأليف ميرزا فتحعلي آخوندزاده نمايشنامهاي است به تركي قفقازي كه ميرزا جعفر قراجهداغي آن را به فارسي ترجمه كرده و در سال 1882 به سعي لسترنج و هگرد، منشي سفارت انگليس در تهران به انگليسي ترجمه شد و حواشي سودمندي به آن افزوده شد. اين نمايشنامه در سال 1930 به همت لسترنج در انگلستان به فارسي چاپ شده و پشت جلد آن اين عبارت ذكر گرديده است: «اين تئاتر در مكالمه امروزي زبان فارسي است كه سياحان فرنگي و فرنگيهاي ايران و متعلمين هندوستاني را به كار آيد ... «2»»
تعزيه ماه محرم
يكي از سرگرميهاي مردم كه جنبه مذهبي و آن جهاني نيز داشت و ساعتها از وقت مردم را در ماههاي محرم و صفر ميگرفت شركت در مجالس روضه و وعظ و تعزيه ماه محرم بود كه در شهرها و دهات به فراخور وضع مالي و معتقدات مذهبي مردم هر ناحيه به نحوي خاص صورت ميگرفت و مردان و زنان و كودكان و نوجوانان جملگي در آن شركت ميجستند.
شعاير مذهبي
دكتر فوريه پزشك ناصر الدين شاه، جريان يك تعزيه را چنين توصيف ميكند:
«.. تعزيه شروع شد، ابتدا تعزيهخوانهاي سالخورده و خردسال به لباس اهل بيت به منبر رفتند و با يادآوري زندگي ائمه و شهدا، مردم را به ندبه و زاري خواندند، سپس يك عده فراش كه فراشباشي در پيشاپيش آنها قرار داشت با يك عده سينهزن اشعاري خواندند و دور
______________________________
(1). سيد محمد علي جمالزاده: تعزيه و تعزيهخواني، راهنماي كتاب، سال نوزدهم، شماره 4- 6، ص 406 به بعد.
(2). لسترنج: جغرافياي تاريخي، ترجمه محمود عرفان، «مقدمه»، ص 17.
ص: 650
سكّو دور زدند بعد عدهاي سينفري كه دو سنج چوبي در دست داشتند و به نظم مخصوصي آنها را به هم ميزدند جلو آمدند، آنگاه نوبت به يك عده 20 نفري رسيد كه لباس عربي بر تن داشتند و حسين گويان به سينه ميزدند، بعد از ايشان يك عده كه فقط شلواري به پا داشتند و نيمخيز نيمخيز به هوا ميجستند، بشدت به سر و سينه خود ميكوفتند و در جلو ايشان كسي كه عمامهاي سبز بر سر داشت و ايشان را به نوحهگري وادار ميكرد نمايش دادند.
دسته پنجم شش هيأت موزيكچي بودند كه به تناسب موقع آهنگهاي محزون يا مفرّح مينواختند و يك عده هم اطفال گاهگاه دستهجمعي اشعاري ميخواندند. بعد از اينكه اين مقدمات برگزار گرديد تعزيهخوانان اصلي سوار اسب با لباسهاي رنگارنگ وارد صحنه ميشوند و با قيافههاي جدي از اسب به زير ميآيند و بر سكّو بالا ميروند و به خواندن اشعار ميپردازند چون بايد صداي ايشان به گوش تمام حضار اين بناي بزرگ برسد (مقصود تكيه دولت در ارك است) .. تعزيه امروز شرح شهادت حضرت حسين بن علي است و هر وقت كه اسم او برده ميشود تمام فضا را ناله و زاري فراميگيرد. در اواسط تعزيه كه نمايش را اندك مدتي تعطيل ميكنند يك عده سيد و ملا بر تخت مرواريد بالا ميروند و با لحني مؤثر شرح شهادت امام را بيان ميكنند و بار ديگر مردم را به گريه و زاري درميآورند و در همين موقع از بالاي ديوارها چند فراش كرناهاي خود را كه رفيقم آنها را صور اسرافيل ميناميد باد ميكنند و با صداي دلخراش آنها بر حزن اين محفل دلگير ميافزايند. همينكه تعزيه پايان يافت سوارهنظام و پياده و زنبوركخانه و موزيكچيان ... از جلو شاه ميگذرند سپس شاه برميخيزد و اين جلسه چهارساعته كه با غروب كردن آفتاب انجام مييابد تمام ميشود ... «1»»
مراسم عيد قربان
دكتر فوريه درباره مراسم عيد قربان در عصر ناصر الدين شاه چنين مينويسد: «عيد قربان را مسلمين به يادگار حضرت ابراهيم ميگيرند و در اين روز هر مسلمان مؤمني بايد لااقل جوجهاي را سر ببرد. سلطان عثماني به دست خود گوسفندي را در اسلامبول قرباني ميكند ولي در تهران شاهنشاه امر به كشتن شتري ميدهد تا از سلطان عثماني عقب نمانده باشد و چون از مباشرت به نحر شتر اكراه دارد هر سال از اين حق شاهانه صرفنظر ميكند و آن را به يك نفر شبيه خود كه روز عيد لباس فاخر در بر ميكند و بر اسبي آراسته مينشيند واميگذارد ...
مراسم نحر در ميدان نگارستان صورت ميگيرد و شاه با لباس تمام رسمي با همراهان در بالاخانه مينشيند. جمعيت زياد در كنار منازل اطراف، يا روي پشتبامها براي تماشا
______________________________
(1). دكتر فوريه: سه سال در ايران، ص 106 به بعد.
ص: 651
ميايستد. شتر را كه سراپا غرقه در زينت و آرايش است از خيابان ظل السلطان با يك دسته نظامي وارد ميدان نگارستان ميكنند ... در وسط ميدان جل و جهاز لطيفي را كه بر او انداخته بودند برميدارند و با يك نيزه حلقوم او را ميشكافند. هنوز حيوان بينوا جان نداده، جمعيت با فرياد و تنه زدن به يكديگر سر او ميريزند و قطعهقطعه گوشت او را از دست يكديگر ميربايند.
اين قبيل مراسم چه به عنوان سوگواري براي ائمه باشد چه به عنوان قرباني، منتهي درجه تعصّب مردم را ظاهر ميكند، چه در روز عاشورا، عامه آنقدر بر سينه ميزنند كه خون از آنها جاري ميشود و در عيد قربان به اين عنوان كه ثواب دارد گوشت شتر را خامخام ميخورند و بر سر به دست آوردن قطعهاي از آن به سر و مغز يكديگر ميكوبند ... «1»»
دكتر زرينكوب، تصويري از تعزيه ماه محرم را در يكي از ولايات نشان ميدهد:
«مردم در زير برق آفتاب بر روي زمين نشستهاند. زنها آن طرفتر با روهاي پوشيده جاي گرفتهاند. ديوارها را سياه پوشانيدهاند و از در و بام، همهجا درد و ماتم ميبارد. در وسط مجلس فرش خاكآلودهاي انداختهاند، و در كنار ديوار دوستكاني بزرگي پراز آب سرد گذاشتهاند. اردويي وحشتناك و ماتمزده، در ميان معركه است. اسبها شيهه ميزنند و كودكان فرياد ميكشند. زنها با لباس سياه و ژنده اسيران، چهره ماتمزده و دردآلود دارند و اطفال با صورتهاي زرد و نزار و وحشتزده و خسته به نظر ميرسند. عربها، با عقال و چپيه، حالتي گستاخ و بيرحمانه دارند. خودها و جوشنهاشان در زير آفتاب برق ميزنند، چكمههاشان با مهميزهاي كهنه صدايي ناهنجار ميكند، چكاچاك شمشيرهايشان، با صداي طبل و بوق، آهنگ هولناك زشتي ساخته است. چند كله مقوايي با ريشهاي خونآلود، بر روي نيزههاي سياه در حركت است. نعشهاي خونين و بيحركت در روي تابوتها و تختها دراز كشيده است.
ابن سعد با ريش سپيد و جبه ترمه و عمامه شال كشميري بر تخت روان تكيه زده است و غلامان بر روي سرش چتر نگهداشتهاند. فرنگي با عينك سبز و كلاه حصيري «آفتابه لگني» بر سمندي نشسته است و با دوربين موج جمعيت را تماشا ميكند. صداي بوق و ني و زنجير با شيهه اسب و غريو شتر بهم درآميخته و محشري برپا ساخته است.
شبيهخوان جواني، با عمامه سياه و شال سبز نوحهسرايي ميكند. تماشاچيان به گريه درميآيند و بازيگران نيز، حتي قاتلان امام، از فرط تأثر گريه ميكنند. زنها شيون ميكنند و به سر و سينه ميكوبند. مردها دست به پيشاني نهادهاند و آهسته اشك ميريزند. آنجا مردي نشسته است كه تعزيهگرداني با اوست، و او نوبت هريك از بازيگران را به اشارت دست معلوم ميكند. اينجا كسي ايستاده است و به مردم گلاب و تربت ميدهد و بر سر و رويشان
______________________________
(1). همان كتاب، ص 177.
ص: 652
كاه و خاك ميپاشند ...
اين تصويريست كه در ذهن من، از تعزيههاي ولايات باقي مانده است. اما ديگران، كساني كه تعزيههاي بزرگ تهران و تكيه دولت را ديدهاند، تصويرهاي ديگر، كهنهتر و شايد باشكوهتري را به خاطر دارند. نمونهاي از اين تصويرهاي كهنه را در كتاب شرح زندگاني من اثر عبد اللّه مستوفي ميتوان ديد (ج 1 ص 389 به بعد) و كهنهتر از آن توصيفهايي است كه سياحان فرنگي گاهگاه در سياحتنامههاي خويش از اين مجالس آوردهاند. در بين اين فرنگيها كساني هم بودهاند، كه نسخههاي اين تعزيهها را جمع آوردهاند و حتي در طبع و ترجمه آنها نيز اهتمام ورزيدهاند ... از اين تعزيهها هنوز در دهكدهها و شهرها، نمونههايي باقي است و نويسنده آنها نيز غالبا معلوم نيست. ظاهرا آنست كه هر دسته از بازيگران به اقتضاي ميل و ضرورت و يا مطابق وسايل و اسباب موجود، در نسخه خويش تصرف ميكنند و به حفظ و رعايت اصل و متن چندان تقيّدي ندارند.
اما مضمون اين تعزيهها چيست؟ توصيف مجالس و مقامات امامان و شهيدانست مع هذا اشخاص اين نمايشها منحصر به امامان و يا شهيدان كربلا نيست، پيغامبران، پادشاهان، فرشتگان و حتي جنّيان نيز در اين داستانها نقشي و نوبتي دارند. مصائب و نوائبي كه براي پيغمبران قديم روي داده است، گاه در اين مجالس، بر روي صحنه ميآيد. اما فوري در پايان داستان «گريز» ميزنند و واقعه كربلا به ياد ميآيد.
قصه «شير و فضّه» حكايت غريبي است كه در آن نشان ميدهند، ددان نيز از چنين حكايت هولانگيزي شرم داشتهاند. داستان امير تيمور و والي شام سرگذشت جالبي است كه در آن معلوم ميدارند، سفاك جنايتكاري مانند تيمور لنگ نيز نميتوانسته است چنين گناهي را بر اهل شام ببخشايد.
اين تعزيهها از جهت شيوه تركيب و بيان زياد خشن و ساده و ابتدايي و بيرويه است، اسلوب مجلسآرايي آنها نيز ساده و ابتدائي است. نه حدّ و اندازه معيني دارند و نه مثل نمايشنامههاي قديم فرنگي در آنها مراعات بعضي وحدتها ملحوظ ميشود. بازيگران نيز از مردم ساده و عادياند و تربيت ذوقي ندارند «نقش» و نوبتي را هم كه برعهده دارند، از روي نسخه ميخوانند. حوادث بدون رعايت زمان و مكان به توالي پيش ميآيند. حجله قاسم و تابوت علي اكبر، با تنور خولي و دير راهب همه بيترتيب و تقريبا يكجا، روي تختي كه در وسط تكيه است نمايش داده ميشود و غالبا ظاهر صحنهها نيز چندان عوض نميشود. صحنهها اكثر، خونآلود و وحشتانگيزست و ازاينرو، در خاطر بينندگان علي الخصوص كه از طبقه روستاييان و بازاريان باشند، تأثيري غمانگيز دارند.
ص: 653
آنجا حجله قاسم را ميآرايند و حال نوميدي و ناكامي اين جوان نورسيده را كه در آستانه مرگ، قدم به خلوتگاه عشق ميگذارد بيان ميكنند. اينجا عباس، با دستهاي بريده مشك تيرخوردهاي را با دندان ميگيرد و با آه و افسوس به سوي خيمهها روانه ميشود. يك لحظه يزيد اسيران را در مجلس خويش ميپذيرد و آنقدر گستاخي و بيادبي ميكند كه فرياد اعتراض فرنگي بلند ميشود. و لحظهاي ديگر، در خرابه شام دختر پدرمرده بينوايي، بهانه ميگيرد و خوردني ميخواهد. نيمهشب جلادان به خرابه ميآيند و طبق سرپوشيدهاي را از جانب خليفه براي او ميآورند؛ اما درين طبق چيزي جز سر بريده پدرش نيست. همه اين مناظر، خشن و خونآلود است و بسا كه به جاي وحشت، حس نفرت پديد ميآورد اما در سراسر آن روح صفا و خلوص جلوهاي تمام دارد، با وجود اين لحن عاميانه، و مناظر خونآلود و نفرتانگيز، در اكثر اين نمايشها سوزي و دردي بياندازه هست كه در كساني كه حس ديني قوي دارند، تأثير تمام دارد، و اين حالي است كه در همه درامهاي مذهبي و ديني اقوام جهان هست. اما در ايران، اين نمايشهاي مذهبي، چندان سابقه دراز ندارد، با اينكه مراسم تعزيه محرم به دوران ديالمه بلكه به روزگار ابو مسلم و حتي مختار ميرسد، در كتابهاي قديم شاهدي بر وجود رواج نمايش و شبيه نيست. در سياحتنامههاي سياحان قديم اروپايي هم ذكري از آن به ميان نيامده است. نسخههايي هم كه از اين تعزيهنامههاي فارسي اكنون در دست هست همگي تازه است و از اين رو احتمال دادهاند كه تعزيه در ايران از نفوذ و تأثير نمايشنامههاي فرنگي پديد آمده است. اين دعوي كه خاورشناسان كردهاند شايد از مبالغه خالي نباشد اما شك نيست كه به هر حال علما و عامه مسلمانان، در قديم نسبت به تقليد و نمايش نظر مساعد نداشتهاند و آن را لغو و مذموم ميشمردهاند. بعضي از اهل نظر هم، چنين گمان بردهاند كه سبب بيالتفاتي مسلمانان به نمايش و درام، اين نكته بوده است كه اعتقاد به تقدير و سرنوشت ديگر در نزد آنها جايي براي سعي و مجاهده و درآويختن با نوائب و دشواريهاي روزگار- كه در واقع اصل و بنيان نمايش و درام همانست- باقي نميگذاشته است ... برخلاف آنچه اكثر فرنگيها پنداشتهاند، همهجا و در بين همه مسلمانان قولي رايج و مقبول نبوده است. مع هذا اينگونه درامها، بار نخست در بين روستاييان و بازاريان كه خود به هر حال بيش از ساير طبقات، به تقدير و سرنوشت اعتقاد داشتهاند، پديد آمده است و تقريبا در بين همان طبقه نيز هنوز شهرت و رواج دارد. باري، بيالتفاتي مسلمانان به تقليد و نمايش بيشك سبب شده است كه اين شيوه سخن، قبول و رواج نيابد و همچنان بازاري و بدوي باقي بماند.
درباره ارزش اين تعزيهنامهها، اين قدر ميتوان گفت كه سادگي و بيتكلفي مهمترين مزيت آنهاست. لويس پله)Lewis Pelly( ميگويد: كه اگر ملاك و ميزان
ص: 654
قبول و شهرت درام تأثيري باشد كه در خوانندگان و شنوندگان دارد، هيچ نمايشنامهاي برتر و بالاتر از اينها نيست. و «فريدريش روزن»، در مقدمهاي كه بر مجموعه تعزيه در ايران تأليف ليتن)Litten( نوشته است، ميگويد: در هيچ جاي ديگر، انسان همدردي عمومي و عميق نسبت به سرنوشت قهرمانان درام، به قدري كه در تعزيههاي ايران هست احساس نميكند ... حقيقت آن است كه براي فهم و شناخت ارزش واقعي اين آثار نبايد فراموش كرد كه مضامين آنها تا حدي دنباله اصول و اركان مذهب و كيش بوده است ... و سازندگان اين نمايشنامهها آن قدر قريحه و استعداد نداشتهاند كه بتوانند حرفه خود را به پايه هنر برسانند كساني نيز كه از موهبت ذوق و استعداد محروم نبودهاند، به اين ادب عاميانه و بازاري سر فرود نميآوردهاند و همين نكته سبب شده است كه اين نمايشنامهها هيچ ترقي و توسعه نيابد و همچنان در مرحله ساده و ابتدايي باقي بماند ... «1»»
عزاداري
فر ريچاردز در سفرنامه خود مراسم تعزيه عاشورا و چگونگي و طرز اين نمايش مذهبي را چنين توصيف ميكند: «در طي ماه محرم چندين نمايش كه همه آنها با خاطره مصيبت بزرگي كه در دهم محرم يا عاشورا اتفاق افتاده پايان ميپذيرد. در روز عاشورا صحنههاي زيادي به معرض نمايش گذاشته ميشود؛ حركت كاروان كوچك از مكه و ورود آن به كربلا و جنگيدن آنها و سرانجام قتل و اسارت زنها و كودكان و رنج تشنگي و شهادت امام حسين، توسط هنرپيشگان متعصّب در نهايت اخلاص نشان داده ميشود. قبل از اين نمايش عدهاي نوحه ميخوانند و جمعي زنجيرزن به زنجير زدن و سينه زدن مشغول ميشوند، زنجيرزنها شلوارهاي گشاد سياه بپا دارند و يك پيراهن گشاد يقه باز در بر ميكنند و يك كمربند چرمي روي آن ميبندند. «2»» ... اين مردان و پسران پشت خود را برهنه ميكنند و زنجيرهاي خود را بر آن فرود ميآوردند، تا پشتشان كبود و زخم شود، عده ديگر سينههاي برهنه خود را با آهنگ مخصوص با دست خود ميزنند تا قرمز و حساس شود ... در اين موقع ساير افراد تيغ ميزنند ... مقداري خون روي پيراهنهاي سفيد خود ميريزند ... لكن عده زيادي از مردم كفنهاي خونين در بر ميكنند و با خود قمه دارند ... در تمام مدتي كه اين نمايشها اجرا ميشود صدها زن و كودك ... با گريه و زاري نسبت به شهداي كربلا ابراز همدردي ميكنند ... «3»»
كاساكوفسكي در تاريخ 29/ 7/ 1279 در مورد عزاداري ماه محرم مينويسد: «در ايام
______________________________
(1). عبد الحسين زرينكوب: نه شرقي، نه غربي- انساني، «يادداشتي درباره تعزيه ماه محرم»، ص 488- 483.
(2). سفرنامه فرريچاردز، پيشين، ص 11.
(3). همان كتاب، ص 172، به بعد.
ص: 655
عزاداري بسياري از ايرانيان نذر دارند يا خون خود را بريزند يا سراسر ماه محرم سقايي مسلمانان را به عهده بگيرند. دسته اول خود را زخمي نموده فرياد ميزنند يا حسين، دسته ديگر تمام اين ماه را داوطلبانه به شغل سقايي اشتغال ورزيده مشكي بر دوش گرفته و به طور رايگان به همه تعارف ميكنند. سربازها جزو هر دو دسته هستند. سربازان پير، خاكستر در آب كرده به صورت خود ميمالند، سپس كاه در دامن لباس نظامي خود ريخته مشتمشت آن را به آسمان ميپاشند و بر سر خود ميريزند. تمام اين اعمال با لباس رسمي صورت ميپذيرد. آن عده هم كه زنجيرزن هستند تا كمر برهنه ميشوند، كليه رؤسا و افسران تا درجات امير تومان در عزا شركت ميكنند ... توپچيان عضلات بدن را سوراخ ميكنند و قفل از آن ميگذرانند و چون نظامي هستند لولههاي تفنگ را از آن سوراخها ميگذرانند ... اين جراحي فقط دفعه اول آن مشكل است بعد از آن جاي سوراخ زير پوست براي هميشه به جاي ميماند ...